داداش من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم!
محمد و غلامحسین معصومشاهی (٧): صبح روز سوم عاشورا که به نام روز بنی اسد میباشد بود که به وسیله یکی از برادران که رابط بین روحانیون قم و مردم ورامین بود، خبر دستگیری حضرت آیتالله العظمی امام خمینی در شهر ورامین منتشر شد.
انتشار این خبر سبب جنب و جوش مردم شد و دقیقه به دقیقه بر عصبانیت و خشم مردم افزوده میشد و در صدد چاره و اعلام حمایت نسبت به ساحت مقدس مرجع و رهبر خود یعنی امام عزیز بودند. سرانجام کسبه مغازههای خود را تعطیل و شروع به فعالیت کردند و در صدد چارهاندیشی برآمدند. مأمورین شهربانی رفت و آمد و خروش آنها را مشاهده کرده بودند و جهت خنثی کردن یا سرکوبی جنبش برآمدند.
به یکی از کسبه به نام امیر (علی) اکبری دستور میدهند مغازهات را باز کن، ایشان که سخت عصبانی بود با خشونت جواب میدهد که من نوکر دولت نیستم که مغازهام را به حرف شما ببندم یا باز نمایم، شغل آزاد و اختیاری دارم. مشاجره لفظی سبب شد گزارش به شهربانی برود.
نزدیک ظهر دو نفر از کسبه به نام امیر اکبری و استاد نادر محمدی ـ که معروف به محمد محمدی چراغ ساز میباشد ـ به وسیله شهربانی دستگیر شدند. یکی دیگر از کسبه به نام حاج سید آقا احمدی، پدر بزرگوار حاج سید مصطفی احمدی که از طلاب فاضل قم بود، با یکی از برادران مسجدی به نام حاج غلام حسین معصومشاهی به مردم اعلام کردند دو نفر از برادران ما را شهربانی دستگیر کرده، برای نجات آنها به شهربانی میرویم. اینها جلو و جمعیت عقبسر اینها به طرف شهربانی روانه شدند.
مأموران شهربانی که به وحشت افتاده بودند مانع ورود مردم به شهربانی شده و دو نفر بزرگتر جمعیت را به درون شهربانی جهت مذاکره بردند. به طوری که نقل میکنند آقای حاج سید آقا احمدی به رئیس شهربانی میگوید: آقای رئیس این دو نفر را آزاد کنید و الا به ضرر شما تمام میشود. پس از مذاکره رئیس شهربانی به نام سرهنگ حجتی با تهران با بیسیم تماس میگیرد و جریان را گزارش میکند.
از بالا دستور آزادی دو نفر صادر میگردد. حدود نیم بعد از ظهر دو نفر آزاد میشوند. آنها در معیت جمعیت به سوی مسجد حرکت میکنند. مردم از آزادی این دو نفر مسرور ولی در اصل مرجع والای خود را در بند رژیم سفاک میدیدند و قرار و آرام نداشتند. دور هم جمع میشدند و با هم مذاکره میکردند.
در این بین خبر رسید که جمعیتی از امامزاده جعفر به سوی ورامین میآیند. مردم نگران و خشمگین به استقبال مردم امامزاده جعفر رفتند. بدون هیچ مذاکرهای به آنها پیوستند و متحدا به سوی تهران حرکت کردند. شهربانی از ازدیاد جمعیت وحشت کرده بود و جرأت جلوگیری نداشت.
پیوند بین مردم و مرجع طوری بود که مردم تا پای جان ایستاده بودند و جذابیت نهضت و راهپیمایی طوری بود که امکان برگشت برای هیچکس نبود که بتواند جمعیت را رها کرده و برگردد. از شهربانی عبور کردند و مسیر بین ورامین و پل کارخانه طی شد. اینجانب که در بین جمعیت بودم و پیش میرفتم به فکر افتادم که بهتر است در خیابان روغنکشی رفته و از مغازه شهید امیر معصومشاهی که یکی از شهدای 15 خرداد است تعدادی سیگار و شکرپنیر بگیرم و فی مابین جمعیت خسته توزیع نمایم.
همین که از جمعیت رها شدم و به مغازه شهید امیر معصومشاهی رفتم دیدم مشغول کسب است به او اظهار کردم که مقداری شکرپنیر و سیگار بدهید. گفت برای چه؟ گفتم: این جمعیت که روی پل کارخانه در حرکت هستند علیه دیکتاتوریهای رژیم قیام کردند و به حمایت از مرجع و پیشوای خود به سوی تهران میروند تا در تهران اعلام حمایت از مرجع تقلیدشان نمایند. بلافاصله کار و کسب را تعطیل و گفت: من هم میآیم. من به او تعارف کردم شما مشغول کسبتان باشید.
او نپذیرفت. کارد دسته سفیدی که روی پروندهاش در پزشکی قانونی نگهداری شده است، برداشت و در بغل گذاشت و مقداری سیگار و شکرپنیر برداشت و به سوی جمعیت حرکت کرد. آمدیم به جمعیت پیوستیم از جلوی ژاندارمری گذشتیم. البته مأمورین ژاندارمری هم مزاحم نشدند فقط حالت تدافعی گرفته بودند و با اسلحههای گوناگون روی بام و در ژاندارمری آماده بودند. قریب بیست کیلومتر به طرف تهران از امامزاده جعفر تا پل باقرآباد راه است یا کمتر.
ما به خیرآباد رسیدیم یکی از بستگان امیر از ماشین پیاده شد گفت: کجا میروید؟ گفتیم: تهران. برای چه؟ برای حمایت از مرجع و رهبر. با تعجب گفت: مگر نمیدانید تهران خیلی شلوغ و مردم را به رگبار مسلسل میبندند. گفتم: چرا. صبح خودم در تهران ناظر بودم. گفت: مسلسل با سینه سازگاری ندارد مشت با درفش چه میکند. گفتیم: همه این مردم سینهها را سپر کردهاند و برای خدا میروند ما هم یکی از اینها. خیلی اصرار کرد که ما برگردیم ولی آن قدر ما جذب شده بودیم که تصور برگشت را نمیکردیم. مقداری دیگر راه رفتیم. شیطان مرا وسوسه کرد و گفت راست میگوید مسلسل با سینه سازگار نیست میرویم و کشته میشویم.
کم کم سست شدم و آمدم نزد شهید امیر گفتم: داداش فلانی راست میگوید جریان ما مشت و درفش است ما که اسلحه نداریم. او که همه وجودش برای خدا بود و صورتش از خشم میسوخت گفت: آیا ما برای دفاع از حق میرویم یا برای مال دنیا؟ به او گفتم: برای حق و حمایت از رهبری. تبسمی کرد و گفت: کسی که برای حق میرود نمیترسد و لغزش ندارد. سرانجام به راه خود ادامه داد.
دفعه دوم که تشویش و اضطراب در من به وجودآمده بود، جلوتر رفتم و مجدد تکرار کردم که برگردیم. او یک کلمه جواب داد که بسیار آموزنده بود. گفت: کشته شدن در راه خدا افتخارآمیزتر از زندگی با این ستمکاران و ظالمین است. داداش من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم. کوفیها از وسط راه برگشتند و حضرت حسین(ع) را تنها گذاشتند.
دفعه سوم قدری جلوتر که نزدیک صحنه کارزار شدیم به وی مراجعه کردم که اگر صلاح میدانید برگردیم. چون ما بدهی به مردم داریم از مردم طلبکار هستیم و زیر دین مردم میمانیم الی آخر. در حالی که خیلی برافروخته شده بود روبهروی قبله ایستاد، دستها را بلند کرد، گفت: خدایا از همه حقوق و مطالباتم نسبت به این خلق گذشتم و هیچ چیز از هیچ کس مطالبه ندارم و سه دانگ از مغازه شریکم و یک دست حیاط دارم.
اینها را بفروشید و طلب مردم را بدهید و زن و بچهام را به خدا میسپارم، چون خدای آنها کریم است. با این وصیت لفظی از همه تمایلات نفسانی گذشت و به حرکت ادامه داد. نکته قابل توجه اینجاست که وابستگی و علاقه به مرجعیت و رهبری آن چنان قوی بود که به جز خدا و حمایت رهبر چیزی دیگر را نمیپذیرفت و آخر به اهداف مقدسش نائل شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
http://www.fardanews.com/fa/news/266618/