ورود |عضويت
  دفاع مقدس

باور کنید محشر بود!!

مردم بی دفاع نمی دانستند موضوع از چه قرار است، هراسان فرار می کردند. اما استنشاق سیانور همه را از پای درآورده بود. در خیابانها تا چشم کار می کرد جسد بود و جسد بود !باور کنید محشر بود!!

 

خاطره‌ای تکان‌دهنده از محمد ناصر شهابی از بمباران حلبچه

عملیات کربلای 10 آزادسازی شهر حلبچه از استان سلیمانیه عراق آغاز شد . پس از سه

چهار روز از فتح حلبچه گذشته بود که خبر آزاد سازی شهر با آن مارش بسیار زیبا به اطلاع

مردم کشوررسید . عراق تا آن موقع مواضع رزمندگان را در خط دوم و عقبه ما را در آن

منطقه بمباران می کرد واز بمباران شهر خبری نبود . مردم شهر در حدود 70000نفر بودند .

با توجه به اینکه شهر آزاد شده بود زندگی خودشان را می کردند و رزمندگان هم از شهر

بیرون بودند . پس از سقوط شهر عراق شهر را بی رحمانه بمباران کرد . اما هواپیماهایی

بودند که بمبارانشان صدای انفجار در پی نداشت . ما کاملا این هواپیماها را از نزدیک

مشاهده می کردیم . با سرعت کم و بالای سر شهر حلبچه بمبهای شیمیایی از نوع

سیانور بر سر مردم بی پناه می ریختند . مردم هراسان با پای پیاده به طرف کوهها پناه می

بردند . ما چون آشکار ساز بمباران را داشتیم سریع به رزمندگان اعلام کردیم که رزمندگان

برای جلوگیری از گاز گرفتگی ضد آنرا استفاده کنند .                                              

                          

مردم بی دفاع نمی دانستند موضوع از چه قرار است ، هراسان فرار می کردند . اما استنشاق سیانور همه را از پای درآورده بود . در خیابانها تا چشم کار می کرد جسد بود و جسد بود ! حتی گاو و سگ و گربه و مرغ و هر جانداری بود همه و همه خشکشون زده بود .

 

من چون لباس محافظ به تن داشتم و تمام دوره های خنثی سازی را رفته بودم ، برای کمک به مردم شهر رفتم . در وهله اول واقعا شوکه شده بودم . زیرا شهید دیده بودم ولی نه به این صورت !

 

تمام مردم شهر از بین رفته بودند ؟

از توی کوچه ها که رد می شدم صدای گریه بچه های کوچک را می شنیدم که توی

طبقات بالای ساختمانها زنده مانده بودند . زیرا گاز سیانور و شیمیایی از هوا سنگین تر

است و سریع کاهش ارتفاع می دهد . لذا نوزادان و افرادی که توی ارتفاع بودند کمتر

آسیب دیده بودند . به طرف بچه ها رفتم . ازنوزاد پنج روزه که پدر و مادرشان در حیاط شهید

شده بودند شروع به جمع آوری کردم تا بچه های یکساله .. توانستم حدود صد تا بچه را از

سطح شهر جمع کنم .  آنها را درعقب لندکروز گذاشتم و از محل آلوده به سمت ارتفاعات

حرکت کردم .                                                                                             

                                                                             

                                    

خب من اینها را جمع کردم اما بچه نوزاد و یکساله غذا می خواد ، لباس می خواد ، کثیف می کند .. باید چکار کنم ؟ یک محشر واقعی جلوی چشمام بود .

 

یک بچه که گریه می کرد تمام بچه ها گریه می کردند . جا نبود بچه ها روی هم افتاده بودند . عقب وانت پر ، جلوی صندلی پر ، جلوی پام چند بچه روی هم ، جفت کلاج به فاصله گاز خودرو و صندلی بچه گذاشته بودم ... میگم محشر باور کنید محشر بود !

چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد . دو تا سرباز وظیفه داشتم آنها هم وحشت کرده بودند نمی دانستیم چکار کنیم . بعد چند ساعت که به خودم آمدم بی محابا گریه کردم . صدای هق هق گریه ام آنقدر بلند بود که بچه ها آرام شدند .

 

این گریه به خودم آرامش می داد و صدای گریه ام بچه ها را آرام می کرد . به صورتم که نگاه می کردند ساکت می شدن یک رابطه ای بین اشک من و اشک این طفلان معصوم بوجود آمده بود .

 

بفکر افتادم با شکلات های جنگی بعد هفت هشت ساعت گرسنگی از خودم و این بچه ها پذیرایی کنم . حالا ببینید این بچه های کوچک از پنج روزه تا یکساله آن شکلاتهای سفت را آنچنان مک می زدند که گویی سینه مادرشونه !!!

 

شب اول با شکلات تا صبح تمام شد . پتو که نبود یک چتری داشتم روی همه اونها کشیدم . از بس خسته بودم روی زمین کنار چرخ ماشین خوابیدم . با صدای گریه بچه ها بیدار شدم . خدا نه چراغی ! نه نوری ! بچه ها کثیف کرده بودند ! یک حکایت درد آوری بود ..

 

زیر پایی داشتید ؟

بچه ها کف دو وانت خوابیده بودند . البته یک آمبولانس هم کنار ما هم بود که بچه ها را تقسیم کرده بودم . شما تصور کنید حدود صد بچه چطور کف ماشین کنار هم بخوابند !!!

 

صبح که شد هواپیماهای عراقی مرتب اطرافمونو به فاصله یکساعت دو ساعت بمباران می کردند . صدا در کوه می پیچید بچه ها گریه می کردند . بچه ها غذای مناسبی نداشتند . من همیشه هر جا می رفتم با خودم خرما و ارده و شیره داشتم . لذا فکر کردم با خرما بچه ها را سیر کنم . با دستهای آلوده به ادرار و مدفوع بچه ها خرما تو دهن آنها می گذاشتم !

 

بچه ها چند ثانیه آن را مک می زدند بعد همان را تو دهان دیگری می گذاشتم . متاسفانه دو تا از بچه ها فوت کردند .

 

ماشینی از کنار شما عبور نمی کرد ؟

ماشین های نظامی عبور می کردند . جلوی ماشینها را می گرفتم . اما آنها نمی توانستند به من کمک کنند.

روز سوم کمی به خودم آمدم . رفتم داخل شهر ، از طبقات بالا خونه ها پتو و لباس بچه جمع کردم . لباس بزرگسال جمع کردم که بهتربچه ها را از سرما محافظت کند .

 

فکرمو متمرکز کردم ، دیدم یک قابلمه ظرف غذا توی اثاثیه بهداری داریم که برای نیروهای بهداری از قرارگاه غذا می گرفتم . قابلمه را پر آب کردم با شکر و قندی که همراهم بود مخلوط کردم . بعد با کمک آن دو سرباز به بچه ها آب شکر دادم .

 

تا روز سوم به هر کجا پناه می بردم که کسی کمک کنه از بس هواپیماها جاده را بمباران می کردند کسی نمی ایستاد .

 

روز چهارم دیدم بچه ها بی حال بی حال شدن ...آنها را از توی آمبولانس روی زمین گذاشتم و برای پیدا کردن غذا به شهر رفتم . جسد روی جسد افتاده بود . با ماشین نمی توانستم توی خیابانها حرکت کنم .پیاده به سمت مغازه ها رفتم . وارد مغازه ای شدم . صاحبش کف مغازه افتاده بود و بدنش بو کرده بود . گریه امانم نمی داد . وحشت کرده بودم . سکوت ..سکوت .. سکوت!

وارد مغازه دیگری شدم که دیدم چند تا خانم با تعدادی بچه روی هم افتاده اند . توی مغازه از این شیرهای قوطی دیدم . پس باید داروخانه ای در اطراف باشد . در هر حال یک شیشه و تعدادی شیر پیدا کردم . البته تمام وسایل آلوده به سیانور شده بود . سریع به سمت ماشین رفتم و برگشتم توی شیار کوه ...

 

قوطی شیر و شیشه را با مواد ضدآلودگی ، کامل رفع آلودگی کردم . بعدش توی همان قابلمه شیر درست کردم . چون شیشه شیر دو تا بود به صورت چرخشی به بچه ها شیر می دادم . این طفل معصوم ها به طور وحشتناک شیشه را مک می زدند !

 

روز پنجم ششم تصمیم گرفتم بچه ها را به سمت پاوه ببرم . جاده بسته شده بود و عراق مرتبا بمباران می کرد . به هر کی می گفتم دلشون می سوخت اما کاری از دستش بر نمی آمد .

 

تا اینکه یک روز جلوی ماشین یکی از مسئولین کردشهر را که از مسیر می گذشت ، گرفتم

و ماجرا را گفتم . حدود روز یازدهم بود . او کمک کرد تا بچه ها را به شهر انتقال بدهم .

بچه ها را پشت ماشینها گذاشتم . روی آنها را چتری کشیدم و بعد چهار ساعت در آن

هوای سرد و توی آن کوه و دره به شهرستان پاوه رسیدیم .                                   

                     

بچه ها را تحویل کجا دادید ؟

تحویل فرمانداری دادم . وقتی بچه ها را تحویل می دادم حاضر نبودن ازمن جدا شوند و با گریه بی وقفه چنگ زده بودن تو پیرهنم و دلشون نمی خواست از من جدا بشن !

 

عکس العمل افرادی که شما رو با اون وضعیت می دیدن چه بود ؟

هر کی اونجا ما رو می دید اشک می ریخت و اشک می ریخت ..

 

باور کنید من حدود دو سه ماه ناخودآگاه مرتب گریه می کردم . بچه های خودم که یادم می آمد تحمل نداشتم

http://fashnews.ir/fa/news-details/36139/ .

           

پنج شنبه 09 فروردین ماه 1403
  نظرسنجي
نظر شما درباره وبگاه حوزه نمایندگی ولی فقیه چیست؟

 

تعداد جوابها : 299

عالی : 79%
خوب : 2%
متوسط : 3%
ضعیف : 16%

  ارسال  
  كاربران بر خط
كاربران فعال بازديد كنندگان فعال :
Visitors بازديد ها: 36
Members اعضاء: 0
مجموع كاربران مجموع: 36

بازديد ها بازديد ها :  
Visitors بازديد هاي كل: 2056983
Visitors بازديد هاي امروز: 1353
Visitors بازديد هاي ديروز: 889

فعال در اين زمان كاربران فعال:
با ذکر منبع بلامانع است
پرتال سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان
Ariana Informatics Group - گروه داده ورزي آريانا