ورود |عضويت
  دفاع مقدس

سالگرد ورود آزادگان سرافراز را به میهن اسلامی گرامی باد

چند خاطره

ندای آسمانی

 

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آن جا اذان می گفتیم، اما به گونه ای که دشمن نفهمد.

روزی در اردوگاه موصل، یک جوان هفده ساله ی ضعیف و نحیف، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد پشت پنجره و گفت: چرا اذان می گویی؟ بیا جلو!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن ضعیف و لاغر، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید. پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: من اذان گفتم نه او.

آن بعثی گفت: او بود که اذان گفت.

برادرمان اصرار کرد که نه، اشتباه می کنی. من اذان گفتم.

مأمور بعثی گفت: خفه شو! بشین فلان فلان شده! او اذان گفت نه تو.

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله ای که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است.

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل آن قدر گرم بود که گویا آتش می بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت ها آب می پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراقی) به او می دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می گفت: من دیدم که اگر نان بخورم از تشنگی خفه می شوم. نان را فقط مزه مزه می کردم که شیره اش را بمکم. آن مأمور هر چند ساعتی می آمد و برای این که بیشتر اذیت کند، آب می آورد؛ ولی می ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می کرد.

او می گفت: روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می شوم. گفتم:یا فاطمۀ زهرا! امروز افتخار می کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی این جا تشنه کام به شهادت برسم.

سرم را گذاشتم روی زمین و گفتم: «یا زهرا! این شهادت را همراه با تشنه کامی از من بپذیر و لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.» دیگر با خودم عهد کردم که اگر آب هم آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان تسلیم کنم.

خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره؛ همان نگهبانی که این مکافات را سر من آورده بود و همیشه آب می آورد و می ریخت روی زمین. او پشت پنجره مرا صدا زد که بیا آب آورده ام.

اعتنایی نکردم. باز تکرار کرد. دیدم لحن صدایش فرق می کند و دارد گریه می کند و می گوید: بیا آب آورده ام.

او مرا قسم می داد به حق فاطمۀ زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم. عراقی ها هیچ وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی خوردند. تا نام مبارک حضرت زهرا(س) قسم نمی خوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می گوید: بیا آب را بگیر! این بار با دفعات قبل فرق می کند.

همین طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم هم آورد. کمی که حال آمدم، بلند شدم. او گفت: به حق فاطمۀ زهرا بیا و از من در گذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست حلالت نمی کنم.

گفت: دیشب، نیمه شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا شرمنده کردی؟ الان حضرت زهرا را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برود و دل اسیری را که به درد آورده به دست بیاورد، وگرنه همه ی شما را نفرین خواهم کرد.

حاج آقا ابوترابی می گفتند: السلام علیک یا فاطمه الزهرا! کی می گوید ما تو این دنیا بی پناهیم؟ مگر این ایثارگری ها را حضرت زهرا(س) فراموش می کنند؟ 

  

سجده ی آخر در نماز عشق

یکی از راه های برگزاری نماز جماعت در اردوگاه های عراق به این ترتیب بود که قبل از اقامه نماز، با قطعه ای آیینه رفت و آمد عراقی ها را از بین نرده ها زیر نظر می گرفتیم. مواظب بودیم که اگر بعثی ها در حال ورود به آسایشگاه هستند، دیگران را باخبر کنیم تا در انجام این فریضه ی الهی وقفه ای ایجاد نشود.

به خاطر دارم یک روز به قصد برپایی نماز جماعت، چهار نفر از دوستان مان را به نگهبانی گمارده بودیم، لیکن نگهبان عراقی با استفاده از غفلت یکی از نگهبان ها، به صورت نشسته از کنار دیوار رد شده و هم نگهبان و هم امام جماعت را شناسایی کرده بود. در پی این جریان، عراقی ها پنج روز تمام همه ی ما را در محوطه ی کوچکی زندانی کردند و حتی اجازه ی دستشویی رفتن هم به ما ندادند. بعدها موقع اقامه نماز با استفاده از رمزهای مختلف، مثل «هوا ابری است» و ... رفت و آمد نگهبان ها را زیر نظر می گرفتیم و بیشتر مواظبت می کردیم.

مطلب دیگری که در ذهن من به جای مانده این است که بعد از عملیات والفجر، وقتی ما را به اسارت گرفتند، تعدادمان دوازده نفر بود که همگی را در یک زیر زمین کوچک زندانی کردند. همراهانم که اکثراً بسیجی و سپاهی بودند، بسختی مجروح شده بودند، با این حال بعثی های خونخوار بدون توجه به جراحاتشان، با بی رحمی و شقاوت هر چه تمام تر آنها را شکنجه می کردند دست هایمان را نیز با سیم تلفن بسته بودند، به طوریکه بر اثر فشار زیاد، مچ دست هایمان زخمی شده بود. در این مدت چهار روز، همچنان گرسنه و تشنه بسر می بردیم.

حدوداً ساعت نه یا ده شب بود که در حال اقامه ی نماز مغرب و عشاء به حالت اضطراری بودیم که ناگهان چند افسر عراقی مست وارد زیر زمین شدند و به طرف برادری که در حال سجده بود، حمله کردند. یکی از آنها به طرزی وحشیانه با هر دو پایش روی سر برادر نمازگزارمان پرید و دیگران هم اقدام به ضرب و شتم آن بنده ی خدا کردند. بعد از این اعمال وحشیانه، تازه او را در حالی که بیهوش شده بود، از بالای پله ها به طرف پایین هل دادند که در نتیجه آن برادر به شهادت رسید.

نماز مطالبه

بچه ها مشغول نماز جماعت بودند که افسر اردوگاه وارد آسایشگاه شد و رو به من کرد و گفت: ماجد! مگر دستور را نشنیدی که جماعت ممنوع است؟ حالا از دستور ما امتناع می کنی؟

 

من در پاسخ گفتم: سیدی؛ این که نماز جماعت نیست! درست است که عده ای در کنار هم در یک صف و به امامت فردی نماز می خوانند ولی نام این نماز نماز مطالبه است نه نماز جماعت!

 

بعد پیرامون لغت مطالبه شروع به تحلیل و تفسیر کردم و افسر عراقی هم که سعی کرد خود را مسلمان نشان بدهد، گفت: اگر نماز مطالبه است اشکالی ندارد اگر نماز جماعت بخوانید و وای به حال تان! و رفت. سپس ما ماندیم و نماز جماعتی با صفا و دلی شاد از حماقت و نادانی افسر عراقی اردوگاه.

http://www.iran-pw.com/?cat=11

جمعه 31 فروردین ماه 1403
  نظرسنجي
نظر شما درباره وبگاه حوزه نمایندگی ولی فقیه چیست؟

 

تعداد جوابها : 795

عالی : 30%
خوب : 1%
متوسط : 1%
ضعیف : 68%

  ارسال  
  كاربران بر خط
كاربران فعال بازديد كنندگان فعال :
Visitors بازديد ها: 13
Members اعضاء: 0
مجموع كاربران مجموع: 13

بازديد ها بازديد ها :  
Visitors بازديد هاي كل: 2099174
Visitors بازديد هاي امروز: 650
Visitors بازديد هاي ديروز: 2048

فعال در اين زمان كاربران فعال:
با ذکر منبع بلامانع است
پرتال سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان
Ariana Informatics Group - گروه داده ورزي آريانا