ورود |عضويت
  اهل بیت

شفایافتگان حضرت على بن موسى الرضا(2)

بر دو راهی تردید

نام شفایافته: مولوی سلطان محمد

 

از اهالی هرات افغانستان

 

نوع بیماری: انسداد عروق

 

 

وقتی سراسیمه از اتاق بیرون آمد و لب پاشویه‌ی حوض نشست تا سیر و پر گریه کند، تردید زن تبدیل به یقین شد که برای شویش اتفاق بدی افتاده است. جلو رفت و کنار او بر لبه‌یِ پاشویه نشست. در سکوت به اشکی که از نگاه همسرش می بارید، نگریست و در دل اندیشید درد چه به روزش آورده که چنین زار و زبونش کرده است؟ مرد از حضور زن، احساس شرم و خجالت کرد. تند و سریع نگاهش را از او گرفت و گفت:

 

خواب غریبی دیدم.

 

- زن خودش را به مردش نزدیک کرد و گفت:

 

. - خیر باشد. برایم بگو

 

مرد بلافاصله گفت:

 

- می‌ترسم خیرش بدتر از شر باشد. چه خیری که خراب کننده همه ایمان و اعتقاداتم می‌گردد

 

زن متحیّر در نگاه مرد خیره شد:

 

- این چه خوابی است که ترا چنین مشوّش و نگران احوال کرده است؟

 

مرد سری تکان داد و گفت:

 

- سالها بر منبر رفتم و توسّل به غیر خدا را مذموم و شرک خواندم. حالا در خواب به من الهام می‌شود تا به امام شیعیان توسّل بندم و شفایم را از او بخواهم.

 

زن در اندیشه شد. مردش مولوی اهل تسنّن منطقه بود. مردی که حرفش برای اهالی شهر حجّت تمام بود. از روزی که بیمار و خانه‌نشین شده بود، کرور کرور مردم و مریدانش به خانه آنها می‌آمدند و برای سلامت او دعا می‌کردند. مرد امّا همچنان در بستر بیماری بود و حالش تغییری نکرد. دکترها پس از معاینه به این نتیجه رسیدند که عروق قلبی وی مسدود شده و جز عمل جراحّی، راهی برای درمانش نیست. مرد پذیرفته بود که تن به این جراحت بسپارد، تا از شومیِ سیاه این بیماری نجات یابد. امّا آن رویا...؟

 

وقتی مرد سبزپوش بر بالین او حاضر شد و از او دعوت کرد تا به مشهد بیاید و علاجش را در آنجا پیدا کند، با خود اندیشید که بر اثر صدمات تب و بیماری و درد، اوهام دیده است. به زن گفت:

 

- به پاکستان می‌روم و در یکی از بیمارستانهای مجهّز آنجا تن به جرّاحی می‌سپارم.

 

امّا آن شب باز رویایی دیگر، او را به تفکّر دوباره واداشت.

 

این‌بار هم همان مرد سبزپوش به سراغ مولوی اهل تسنّن هرات آمد و از او برای سفر به مشهد دعوتی دوباره کرد. مرد هراسان از خواب بیدار شد و از خانه بِدَرآمد. بر پاشویه‌یِ حوض وسط حیاط، لحظاتی را به اندیشه نشست تا زن بکنارش آمد. مرد شرم کرد و نگاه بارانی‌اش را از همسرش گرفت.

 

زن به سخن آمد و سکوت جاری میان خود و مرد را شکست:

 

- مگر نمی‌خواستی به پاکستان بروی؟ خب بجایش راهی مشهد می‌شویم و درمانت را در آنجا پی میگیریم. حالا اسلام‌آباد یا مشهد، مگر توفیری دارد؟

 

مرد غرّید:

 

- توفیرش در شغل و مقام من است. توفیرش در اعتقادات ماست. مگر نه که مکتبِ ما التجا به غیر خدا را شرک می داند؟ حال چگونه با سفر به مشهد خود به غیر خدا ملتجی شویم؟

 

زن در اندیشه شد. دوست داشت جوابی پیدا کند تا مرد را متقاعد به این سفر نماید. ته دلش راضی به سفر بود. نمی دانست چرا؟ ولی به پایان سفر خوشبین بود. پس از زمان زیادی که میان او و همسرش به سکوت رفت، فکری به ذهنش آمد و گفت:

 

  - مگر بیمار برای درمانش به نزد دکتر نمی رود؟

 

مرد نگاهش  رابه سمت زن چرخاند و پرسان شد: منظور؟

 

زن گفت: آیا اگر من که زنی مسلمان هستم، لازم باشد که برای معالجه بیماری ام  به نزد دکتری مسیحی بروم، گناه کرده ام؟

 

مرد بی جواب ماند. زن ادامه داد:

 

- تو به نزد شخصی می روی که فرزند پیامبر است. التجا به او برای درخواست شفا از خدا گناه که نیست بماند، ثواب هم دارد.

 

مرد روی از زن گرداند و غرّید:

 

  - معلوم هست چه می گویی؟ صحبت از بیماری و دکتر و معالجه نیست. سخن از التجا و دعا و دخیل بندی و شفاست. اینها همه در مسلک ما شرک به خداست. مگر می شود از کسی که مرده است، درخواست انجام کاری داشت؟

 

زن که گویی به هدف خود رسیده بود، گفت:

 

  - تو از خدا التجا بطلب. او را به دعا بخوان و خود را دخیل عنایت او  کن. تو به حرم بنده خدا می روی و شفایت را از خدای او می خواهی.

 

مرد سرش را بالا آورد و در نگاه پر تمنّای زن خیره شد. التماس را در عمق نگاه زن به راحتی می‌توانست ببیند. گفت:

 

- برای طلب شفا چه نیازی به سفر است؟ مگر خدا نیاز مرا نمی داند؟

 

زن گفت: مهم نیّت توست.

 

مرد در فکر فرو رفت. زن او را به اندیشه ای شگرف فرا خوانده بود. در دو راهی شکّ و تردید قرارش داده بود. دلش هوای تغییر داشت.  می خواست بند از دل وا کند و آنچه می خواهد، آن شود. اما بیمی در وجودش بود که مانع انتخاب می شد. زن اندیشه او را خواند. گفت:

 

- می دانم که دل و باورت یکی نیست. بیا و یکبار باورهایت را رها کن و دست دلت را بگیر.

 

تلنگری به ذهن مرد خورد. به تفکر شد که سالها با باور خود ساخته و هر آنچه خواسته، بی چون و چرا پذیرفته است. حالا چه می شود اگر حرف دل را بشنود و هر چه دل می گوید، آن کند؟

 

خوابی که دیده بود بدجوری دلش را هوایی کرده بود. با خود در پرسش شد که اینهمه زائری که به مشهد می روند بر چه باوری هستند که چنان شیفته و عاشقند؟ حالا خود حکم عاشقی را داشت که از جنون خویش می ترسید. به خودش نهیب زد: برو. در خانه خدا را بزن و از روزن حرم ایشان صدایش کن. مگر خدا نمی گوید که مرا بخوان تا ترا پاسخ گویم؟ پس او را بخوان.

 

به زن رو کرد و درحالیکه اشک در نگاهش روییده بود، گفت:  آماده شو. می‌رویم.

 

زن با خوشحالی از جای برخاست تا اسباب سفر مهیا سازد.

 

***

نخستین بار بود که به حرم می آمد. از شوق و شلوغی و شوری که در مردم بود، خوشش آمد. وارد صحن شد و به دسته کبوتری که از برابرش گذشتند تا بر آبی آسمان دوری بزنند و گنبد و گلدسته حرم را طواف کرده و در گوشه صحن ها و رواقها ، بر کنج دیوار و بر لبه بامها بنشینند، خیره شد. بعد همراه با جمعیت در صحن روان گشت و به پنجره فولاد رسید. ایستاد. مردمی را دید که روبرو با ضریح پنجره فولاد نشسته و با خدای خود نجوا می کنند. جلو رفت و در کنار یکی از آنها نشست. مرد نگاهی به او انداخت و پرسید: حاجت داری؟

 

گفت: آری.

 

گفت: دلت را پاک کن و از او بخواه تا حاجتت را روا سازد.

مولوی به دستهای مرد که بر مشبکهای ضریح گره خورده بود خیره شد و گفت:

 

- من از خدا حاجت می خواهم.

 

مرد به تعجب در او خیره شد و گفت: مگر من غیر از این از تو خواستم؟

 

مولوی پرسید: پس چرا دستهایت را به ضریح گره بسته ای؟ مگر خدا در پس این فولاد و آهن پنهان است؟

 

مرد لبخند آرامی زد و گفت: خدا در دل من است. خدا در اندیشه‌یِ من است.

 

مولوی به دلش رجوع کرد. هوای آنجا را آفتابی دید. گویی بر سکوی دلش چراغهایی روشن شده بود تا نمایش دلبستگی را به تماشا بگذارند. به اندیشه اش اندیشه کرد که سراسر نیاز بود. پس خدا را دید که آماده شنیدن تمنای درون اوست. نالید.

 

قطره اشکی از زندان مژه اش گریزان، بر دشت گونه اش دوید. به گریه امان داد تا ببارد. بارید. و او احساس سبکی کرد.

 

دوباره نگاهش را به اطراف چرخاند، فضا را آشنا یافت. گویی بارها به این مکان آمده و آنجا را می‌شناخت. خدا را در دلش جای داد و از او طلب شفا کرد. سه روز از آنجا تکان نخورد. روز سوم همسرش به حرم آمد تا او را با خود ببرد. مرد مهیای رفتن بود. دل اما میل به رفتن نداشت. این چه کششی بود که دل را به کوشش وا می داشت تا بماند؟ اما وقت رفتن بود و جز این چاره ای نبود. از حرم بیرون آمدند در حالی که همچنان دلش در آن مکان خدایی جا مانده بود.

 

قبل از بازگشت به هرات به اصرار زن، او را به بیمارستانی در مشهد بردند تا مورد آزمایش قرار بگیرد. جواب دکتر، مولوی را با واقعیتی عجیب روبرو نمود.

 

- هیچ اثری از بیماری در وجود شما نیست و دریچه های قلبتان کاملا نرمال و طبیعی است.

 

مرد به گریه شد. او خوب می دانست که دریچه های بسته قلبش را چه کسی گشوده است و اینرا که تا دیروز به شفاعتش در نزد خدا شک داشته و یقین مردم بر این باور را شرک به خدا می خوانده است.

مرد، نور خدا را در قلب خود دید و عشق امام را در اندیشه خود حسّ کرد.

http://hr-shafa.blogfa.com/post-330.aspx

 

جمعه 07 اردیبهشت ماه 1403
  نظرسنجي
نظر شما درباره وبگاه حوزه نمایندگی ولی فقیه چیست؟

 

تعداد جوابها : 795

عالی : 30%
خوب : 1%
متوسط : 1%
ضعیف : 68%

  ارسال  
  كاربران بر خط
كاربران فعال بازديد كنندگان فعال :
Visitors بازديد ها: 17
Members اعضاء: 0
مجموع كاربران مجموع: 17

بازديد ها بازديد ها :  
Visitors بازديد هاي كل: 2109193
Visitors بازديد هاي امروز: 1575
Visitors بازديد هاي ديروز: 2844

فعال در اين زمان كاربران فعال:
با ذکر منبع بلامانع است
پرتال سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان
Ariana Informatics Group - گروه داده ورزي آريانا