تن بی سر
بگذار كه این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش كند این باغ؟
گر قاصدك نامه برش گم شده باشد
باغ شب من كاش درش بسته بماند
ای كاش كلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل كسی كه
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار كه قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری كه پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی كه سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری كه درش گم شده باشد
سعید بیابانکی
قبله گاه
فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من! نكند اشتباه می بینم؟
بتاب یوسف من! بوی گرگ می شنوم
بتاب، راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می كنم از راه دور سرها را
جوان و پیر سفید و سیاه می بینم
به آیه های كتاب غمت كه می نگرم
تمام را به «كدامین گناه...» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
سعید بیابانکی
منبری از نيزه
مانده بودم، غيرت حيدر به فريادم رسيد
در وداعی تلخ، پيغمبر به فريادم رسيد
طاقتم را خواهش اکبر، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فريادم رسيد
انتخابی سخت، حالم را پريشان کرده بود
شور ميدانداری اکبر به فريادم رسيد
تا بکوبم پرچم فرياد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام - اصغر - به فريادم رسيد
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خيمه آتش گشت و خاکستر به فريادم رسيد
نيزه ها و تيرها و تيغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فريادم رسيد
جبرئيل آمد: بخوان! قرآن بخوان، بی سر! بخوان!
منبری از نيزه ديدم ، سر به فريادم رسيد
علیرضا قزوه
http://faryad-e-alatash.blogfa.com/cat-20.aspx