روضههای صد کلمهای
اشک و عطش
حمزه ولی پور
پسرک همان طور که داشت زنجیر می زد توی صف در هیئت عزاداری پیش می رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : «خدایا گریه نکن بچه ها دیگه تشنه نیستن»
تجارت
محمدحسن ابوحمزه
- در سالهای تجارت چه وقت بسیارموفق بودی؟
- سال شصت ویک هجری . آن سال بسیاردرکارتجارت سود بردم. روزهایی بود که درکوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود. گویا همه مردم می خواستند نامه بنویسند .
عشق قاسم
محمدحسن ابوحمزه
بچه ها توی پیادهرو کنار تیر برق چادرهای مشکی مادرشان را به هم بسته بودند خیمه راه انداخته بودند ، تعزیه بگیرند. قرار داشتند هرکدام چیزی بیاورند پرچم ، لباس ، چادر ، زیلو ، کتری ، استکان و...
کوچکترین آنها که چیزی نداشت بیاورد خودش جلوی سرباز قرمز پوش روی زمین انداخت گفت :
من می شم بچهي خیمه ها، منو بزنید!
http://www.rajanews.com/news/159594
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،
میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.محرم بود که برگشت،
با آستینهای خالی که به سر شانهاش سنجاق شده بود
و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
***
هیچ مجلس روضهای نرفت.
کنار گهواره نوزادش نشست،
تا صبح به او زل زد و اشک ریخت.
***
نامه را از پستچی تحویل میگیرم و نگاهی به پشت آن میاندازم. از طرف بنیاد شهید است.
آن را که باز میکنم داخلش یک کاغذ با مضمون تبریک شهادت است و یک یادداشت ضمیمهاش که نوشته:
«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا... امروز پنجمین روز است که محاصرهایم... آتش سنگین است... تشنگی امانمان را بریده... شهدا آن طرف، گوشه کانال آرام خوابیدهاند... چند نفر از بچهها زخمی هستند. اما حسرت یک آخ را روی دلمان گذاشتهاند... آب قمقمهها را که جیرهبندی کرده بودیم، دیروز تمام شد... فدای لب تشنهات پسر فاطمه(سلامالله علیها)... شلمچه، لشگر 23 انصار الحسین، گردان 2 تخریب، بسیجی حمید ابراهیم فر»
در را میبندم و نامه را بو میکنم. پشت به در میدهم و با گوشهی چادر اشکهایم را پاک میکنم.
***
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.
***
توی هیئت همه سینه می زدند.
فقط یک نفر کنار هئیت سرش را به دیوار می کوبید و حسین حسین می گفت.
بعد از هیئت همان یک نفر را دیدم...
دستی در بدن نداشت.
http://zone3.mashhad.ir/portal_content/1140412 |