شب جمعه بود (پنجشنبه شب ۱۹/۵/۱۳۸۵ _ ۱۵ رجب ۱۴۲۷، سه روز مانده به پایان جنگ) از اتاقم به اتاق دیگری رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. برادرانم (فرماندهان جبهه) روزه مستحبی گرفته بودند و در اتاق دیگر بودند. من روزه نبودم با خود گفتم چند دقیقه استراحت کنم تا در افطار از آنها عقب نمانم. در همان مصلا دراز کشیدم. نفهمیدم خوابم برد یا بیدار بودم، چون فرصتی برای خوابیدن نبود. در همین حال بین خواب و بیداری متوسل به خانم زهرا علیها السلام شدم و درخواست شفاعت کردم.
دیدم حضرت زهرا علیها السلام در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ایستاده و خانم زینب علیها السلام هم در سمت راست ایشان ایستاده است. با خود گفتم: دیدن خانم زینب علیها السلام غمها را برطرف میکند.
1.. آنچه در متن آمده نقل به معنای ماجراست که اینجانب پس از جلسهای که در محضر آقای سید حسن نصر الله بودیم، یادداشت کردهام.
به حضرت زهرا علیها السلام سلام کردم و عرض کردم: ما شیعیان در سختی جانفرسایی هستیم، و همه مشکل ما با دیگران هم به خاطر شما و دوستی شماست.
فرمود: «میدانم، رهایتان نمیکنم و همواره برایتان دعا میکنم».
عرض کردم: ما همین الآن طاقتمان سر آمده.
فرمود: «نترس».
حضرت زینب علیها السلام بسیار مهربان و دلسوز بود، اما چهرهاش گرفته و غمگین بود. احساس کردم صدها سال از عمرش گذشته، با خودم گفتم: این خانم غمهای ماتم حسین علیه السلام را در کربلا تحمل کرده، و به مصیبتها عادت کرده، شایسته است که من از ایشان بیشتر بخواهم. همینطور دودل بودم که از ایشان خواستم بیشتر مساعدت و عنایت بفرماید.
[ایشان اشاره کردند به حضرت فاطمه علیها السلام. خدمت ایشان رفتم و مشکلات جنگ را توضیح دادم.]۱
ایشان که ملاحظه کرد که من در وضعیت ناگواری هستم، از زیر یقه چادرش دستمال نازک زرد رنگی را بیرون آورد و فرمود: «تمام شد. تو آرام باش من در مورد پرواز [هلیکوپترها] اقدام میکنم.»
در این حال ایشان متوجه آسمان شد و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» و با دستش کاری انجام داد [دستمال را به آسمان پرتاب کرد] و مجدداً باز گرداند و به من فرمود: «شما ان شاء الله در امان هستید».
پس از چند لحظه، دیگر ایشان را در اتاق ندیدم و شروع کردم به گریه کردن و از خدای پاک و والا سپاسگزاری کردم. سپس وارد اتاق دیگر شدم که چهار نفر از مسئولان آنجا بودند.
1.. این قسمت از گفتگو، ضبط نشده بود، لیکن آنچه حذف شده در نقل رهبر حزب الله پیش از این ملاحظه شد.
حاج مالک، سید علاء بن سید ابراهیم و ابو محمد نشسته بودند و میخواستند غذا بخورند. آنچه دیده بودم را برای آنان تعریف کردم. پس از پانزده دقیقه از منطقه عملیات تماس گرفتند و گفتند: همین الآن هواپیمای اسکورسی اسرائیل، به نام «پرنده یعصور»، سقوط کرد. آنها گفتند این هواپیما، پنجاه نفر خدمه پرواز داشت.
برادر مالک مسئول «قوّات نصر» تلفن را گرفت و الله اکبر سر داد و سجده شکر به جا آورد و گفت: این از برکات اهل بیت علیهم السلام است که به دعاهای شما و رهبری به دست آمد.
آن برادر _ که موشک شلیک کرد _ در روستایی نزدیک روستای «یاطر» و روستای «بیت لیف» بود، که هواپیماهای اسرائیلی آنجا در حال پرواز بودند.
خاطرههاي آموزنده، محمدی ریشهری، ص 15