یكی از مردان صالح نقل میکند كه من در مصر آهنگری را دیدم كه دست در کوره آهنگری میبرد و آهن گداخته را با دست خود میگرفت بیرون میکشید و روی سندان میگذاشت ولی آتش در دست او اثر نمیکرد و او را نمیسوزانید.
با خود گفتم:این از عجایب است.آتش باید بسوزاند.حالا که نمیسوزاند.حتماً رازی در کار این مرد نهفته است. لذا به نزد او رفتم و سلام كردم و گفتم : تو از مردان خوب روزگاری و مستجاب الدعوه میباشی یك دعاى درحق من بفرما.
اوگفت: آنچنان كه خیال میكنی نیست.
گفتم: پس چرا آهن گداخته دست تو را نمی سوزاند؟)
درجواب داستان عجیبی نقل كرد و گفت: روزى درهمین دكان زنی آمد كه بسیار زیبا بود و من تا آن روز زنی از او زیباتر ندیده بودم. اوبه من عرض حاجت كرد و معلوم شد كه بچههای گرسنه ای دارد و برای نجات آنها به دكان من امده است تا بتواند رفع گرسنگی نماید .
من كه عاشق جمال زیبای وی شده بودم گفتم: اگرحاضر باشی با من به خانهام بیایى تاساعتى با هم باشیم در مقابل هرچه بخواهى به تو خواهم داد.
زن با ناراحتى گفت: به خدا قسم من زنى نیستم كه به این كارهاى ناشایست رضایت دهم و دامنم را آلوده كنم .
گفتم: درغیراین صورت بهتر است كه از اینجا بروى. و او هم رفت. پس از چند روز دوباره به نزدم آمد و باز هم عرض حاجت كرد و من همان جواب را دادم .قدرى فكركرد و گفت: آنچنان تنگدست و فقیر هستم كه چارهاى جز تسلیم دربرابر گناه ندارم.
من فوراً در دكان خود را بستم كه با آن زن به خانهام بروم. او گفت: بچه هایم گرسنهاند .مقدارى غذا بده تا به آنها برسانم. قول مىدهم كه زود بسوى تو برگردم.
من ناخودآگاه به او اعتماد كردم و به او پول و غذا دادم و او رفت.
پس از ساعتى برگشت و بعد به خانهام آمد. من هم درب خانه را قفل كردم .
زن پرسید: چراچنین كردى؟
گفتم: از ترس مردم.
اوگفت: چرا ازخداى مردم نمى ترسى؟
گفتم. خداوند آمرزنده ومهربان است.
این سخن را گفته وبسوى او رفتم. دیدم مثل شاخه بید مىلرزد و سیلاب اشك بر رخساره اش جارى است.
گفتم: ازچه مى ترسى؟
او گفت. از خدا می ترسم. اى مرد! تو را به خدا دست از من بردار كه اگر از من دست بردارى ضمانت مىكنم كه خدا تو را در دنیا و آخرت نسوزاند.
من كه آن حال اضطراب را در او دیده و گفتارش را شنیدم از قصد خود منصرف شدم و هر چه داشتم به وى دادم و او خوشحال شد و رفت .
من هم درهمان حال كمكم خوابم برد. درعالم خواب دیدم كه بانوى محترمهاى كه تاجى از یا قوت بر سر داشت به نزد من آ مد و گفت : ای مرد! خدا به تو پاداش خیر بدهد.
پرسیدم: شما چه كسى هستید.
گفت: من مادر همان زنی هستم كه به نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتى و دامن او را لكه دار نكردى. خدا در دنیا و آخرت تو را نسوزاند.
پرسیدم: آن زن ازكدام خاندان است.
او گفت: او از ذریه و نسل رسول خدا (ص) است.
من كه این مطلب را شنیدم خیلى خوشحال شدم وخدا را شكر كردم كه به من توفیق داد تا از گناه دورى كنم. بعد از خواب بیدار شدم و از آن روز تا به حال آتش دنیا مرا نسوزانده است و امیدوارم كه آتش آخرت نیز مرا نسوزاند.
http://www.modiryar.com/books-management