گفت: من که این حرفها را قبول ندارم، او مرده و از بین رفته و خیرات برای او درست نیست، ولی اگر میخواهید به این فقیر هم دلمه بدهید مانعی ندارد.
او گفت: چون صاحب خانه اجازه داد، ما نیز مقداری دلمه بنام آن زن و به عنوان خیرات برای او به فقیر دادیم، بعد از صرف شام نیز در همان منزل خوابیدیم.
پس از اذان صبح وقتی که تا حدودی هوا روشن شده بود درب منزل را زدند، صاحب خانه (همان شخص مادی) درب منزل را باز کرد و پس از چند دقیقهای در حالی که گریه میکرد و از چشمانش اشگ میریخت آمد، پرسیدیم: چه بود و چرا گریه میکنید؟
گفت: مادر همان زنی بود که سالیان درازی در منزل من خدمتگزار بود و همه ساله برای شما دلمه میپخت، گفت دخترش دیشب به خواب او آمده و از وی خواسته صبح زود به شما خبر دهد دلمهای که دیشب برای او فرستادید رسید و اتفاقاً مهمان هم داشته با همان دلمه از او پذیرائی کرده و خیلی کار بجائی بوده است!
ناقل سخن میگوید: به صاحب خانه گفتیم: چرا گریه میکنی؟
گفت: آخر شما که دیشب تا بحال از این منزل بیرون نرفتهاید، مادر آن زن هم که نمیدانست ما دلمه پختهایم و نمیدانست مقداری از آن را به یاد دخترش صدقه دادهایم، پس معلوم میشود روح انسان پس از رفتن از این عالم زنده است، و غذا میخورد و این صدقات هم برای آنها اثر دارد و از آن بهرهمند میشوند، گریهام برای این است که چرا من تاکنون در این عقیده فاسد به سر بردهام.
او بعد از این قضیه مسلمان شد.
کتاب: انسان و عالم برزخ
نویسنده: محمد مظاهری
فصل ششم