خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟!! تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ، ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی! ... آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ، حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد... صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر، داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟! رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟ گفتند: فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟! ... می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟ پرسیدم از کجا؟ جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم: مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛ دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن! همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت، تمام مین ها رویـشان جـای رد پا بود، بـعضی حـتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله (به لطف خانم حضرت زهرا سلام الله علیه ) هیچ کدام منفجر نشده بود.
سعید عاکف ، خاک های نرم کوشک ، راوی شهید برونسی ، ص 184
http://serajnet.org/post/detail/Fa/2-85-2-1-159-0