تو مسیر خیلی ها بودن همه فانوس به دست از یکیشون پرسیدم اینا منو کجا میبرن؟ گفت حرم امام رضا. منم شروع کردم به گریه تا رسیدیم به صحن.
یهوئی یه چادر افتاد رو سرمو رفتم تو حرم. دیدم همه مشغول دعا نماز و اشک و آهند منم اشک ریختم و زیارت کردم.
از خواب بیدار شدم. عین دیوونه ها شده بودم همش اشک میریختم و به مامان و بابام التماس میکردم منو ببرند مشهد، میگفتن عید. هیچ کس حالمو درک نمیکرد.
داداشی میخواست بره شاهرود منم بدون اینکه حرفی از مشهد بزنم باهاش راهی شدم. به خاله ام جریان رو گفتم، گفت خودم می برمت.
یادم نیست فکر کنم ولادت امام رضا بود و بلیط پیدا نمیشد داداشیم گیر داده بود برگردیم و رفت بلیط تهران رو گرفت. منم اشک میریختم و میگفتم یا امام رضا من تو رو خواستم، تو منو نخواستی؟ دلمو شکوندی؟ عاشقم کردی، اما به عشقم نرسوندی؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبری کردی؟ که بیام دلمو بشکنی؟
خوابم برد صبح دیدیم داداشی که شب میگفت صبح ساعت ۶ حرکته تا صبح خوابش نبرده و رفته بلیط ها رو پس داده ، الهی خواهرت دورت بگرده.
با هزار زحمت و رو زدن به این و اون بلیط جور شد طفلی شوهر خاله ام و داداشی و پسر خاله رفته بودن راه آهن جلوی گیشه هر کی تک تک بلیط می آورد مرجوع کنه میخریدن ازش و هی بهمون زنگ میزدن یکی جور شد حالا یکی دیگه.
بالاخره ۶ تائی رفتیم مشهد با خواهر و داداشی و پسر خاله و دختر خاله عزیزم.
بدون چادر رفتم.
نزدیکای حرم چادرو از تو کیفم درآوردم سر کردم. تا گنبد رو دیدم غم از تو گلوم عین یه گوله اومد بیرون حس کردم امام رضا بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت. چه عاشقانه زیارت کردم تمام مدت اشک میریختم اینقدر که چشمام درد گرفت بود آخه لحظه شیرین وصال بود.
از حرم اومدم بیرون چادر و تا کردم گذاشتم تو کیفم حس بدی گرفتم اما اهمیت ندادم گفتم جوگیر شدی توجه نکن اما تمام مدت ذهنم پیش چادر بود و حس خوبی که بهم داده بود.
برگشتم تهران با یه دنیا عشق.
یکی دوماهی گذشت اما دیدم نه انگار بحث جوگیر شدن نیست انگار واقعا به چادر محتاج شده بودم همش با دست و کیفم و مقنعه ام خودم و می پوشوندم. به خانواده و دوستام گفتم انگار باید چادر سر کنم تو خواب دیدم تو حرم چادر اومد رو سرم فکر کردم خوب عادیه همه تو حرم چادر سر میکنن اما انگار یه تکلیف بوده.
همش خانمای چادری رو نگاه میکردم و ازشون در مورد چادر میپرسیدم مامانم حاضر نبود واسم چادر بگیره یکی از دوستام واسم خرید ودوخت و تو امام زاده حکیمه خاتون سرم کرد و از اون روز عاشق چادرمم دیگه نمیتونم از خودم دورش کنم.
جالب اینه که اونائی که منعم میکردن از چادر چقدر از چادرم خوششون اومد و می گفتد بهم میاد خیلی ها هم به چادر مشتاق شدند.
اون موقع بود که فهمیدم هدیه است که اینهمه واسم عزیزه وگرنه من و افکار قبلی کجا چادر کجا؟ خدایا شکرت...
http://chadoriha.ir