آقای صادقی رئیس اصلی شرکت هم با او بود.
آقای صادقی رو به کارمندان کرد و گفت :
سلام آقایون ! صبح همگی بخیر! حتما اطلاع داشتید که قرار بود کسی مسئول این قسمت بشه ، خانم شریفی از این به بعد در امور کارها به شما کمک خواهند کرد .
همه سلام کردیم ولی چقدر قیافه اش برایم آشناست !
او در حال جلو آمدن بود تا با همه از نزدیک آشنا شود .
وقتی به نفر اول رسید گفت : شریفی هستم چون شما از همه مسن تر هستین احتمالا باید آقای مریدی باشید ؟
او درست گفت آقای مریدی سالهاست که برای آقای صادقی در بخش حسابداری کار می کند .
آقای مریدی لبخندی زد و گفت : درست فرمودین ! حتما آقای صادقی بهتون گفتن !
خانم شریفی گفت : بله درست حدس زدید ولی من یه کم بیشتر شما رو می شناسم ، آقای صادقی گفتن که شما قبلا در بازار تهران کار میکردین و نزد ایشون بودید من دختر مش کریم هستم که تو همون راسته کار میکرد.
سرم را با تعجب گرداندم و ………….
خدای من ! این ممکن نیست !!!!!!! پس یعنی این دختر همان نسیم دختر مش کریم کارگر پدرم است؟
لحظه ای بعد آقای مریدی رو به او گفت : به به ! ماشاءالله ! چقدر بزرگ شدی بابا ! خدا رحمت کنه پدرت رو! باورم نمیشه آفرین به مادرت ! شنیده بودم که رتبه خوبی تو دانشگاه آوردی ! خدا رو شکر .
…………. هنوز در شوک بودم ، یعنی دختر مش کریم باید رئیس من باشد و من بر طبق نظر او کارهایم را انجام دهم و اگر اشتباهی کنم لابد او باید مرا سرزنش کند !!!!!!!
این امکان ندارد من نمی توانم به او چنین اجازه ای دهم .
کسی که پدر و مادرش برای ما کار میکردند حالا من باید برای او کار کنم .
حتما وقتی اسم و فامیلی مرا بشنود خودش را به آن راه خواهد زد و هیچ نخواهد گفت ولی من باید چنان سنگین با او رفتار کنم که همه چیز دستش بیاید که من که هستم و او کیست!!!
کم کم داشت به من نزدیک می شد دیگر باید خودم را آماده کنم ولی چه فایده ! حتما خیلی سریع از من میگذرد.
سلام . احتمالا شما قسمت خرید رو به عهده دارید درسته ؟
– بله . من در بخش خریدم و من اشکان شمس هستم .
چیزی نگفت و لحظه ای بعد …آقا اشکان ! شما خودتون هستین ! یک لحظه شک کردم آخه ته قیافه تون خیلی شبیه بچگی تونه . حتما متوجه شدین من چه کسی هستم ؟؟
با تعجب به او نگاه میکردم چقدر افتاده و بی تعارف داشت از من و خانواده ام تعریف و تمجید میکرد.
برای لحظه ای خجالت زده بودم از اینکه..
چند روزی گذشته است و نسیم واقعا یک رئیس به تمام معنا است .
او بدرستی با کارمندان برخورد می کند و آنقدر کارهایش دقیق است که موقعیت کاری را برای همه آسان نموده است .
دختری که در دوران دبستان با من و در کنار من درس می خواند ، مادرش در کارهای منزل به مادرم کمک میکرد و مادر و پدرم بسیار به این خانواده کمک میکردند تا فقر را کمتر احساس کنند .
سالها او را ندیده بودم بعد از اینکه از آلمان برگشتم شنیده بودم که پدرم او را به دانشگاه فرستاده و او بسیار در دانشگاه و در درسهایش درخشیده است .
حالا سه ماه گذشته و من امروز بزرگترین تصمیم زندگیم را گرفته ام و آن خواستگاری از اوست ، از کسی که دوران بچگی شیرینی را در کنار او داشتم و هنوز باور نمی کنم که تا این اندازه او در بخش مدیریت بدرخشد و تا این اندازه در شرکت معروف شود و همه به او احترام بگذارند.
حالا هم باور نمی کنم که باید منتظر باشم که او آیا با من ازدواج خواهد کرد یا نه ؟
هر اتفاقی که بیافتد من هم سالهای سال برایش احترام قائل خواهم بود .
وقتی مرا نگاه می کند و وقتی نگاهش را از من می دزدد احساس می کنم شاید او هم مهری نسبت به من داشته باشد و ……
نویسنده : لیلا شاهپوری
http://www.asemooni.com/art/story/the-strange-story-of-money