نوبت به تحویل قرآنها و هدایا میرسد؛ همسر شهید به همراه سه فرزند کمسن و سالش پیش میآیند؛ همسر شهید بلباسی به آقا میگوید:
-دایی شهید، شهید انقلابه؛ عموی شهید، شهید جنگه. خود شهید هم که در سوریه به شهادت رسید؛ دعا کنین که بچههامون برن قدس رو آزاد کنن.
- «دعای مجاهدت میکنم براشون«.
یکی از بستگان شهید بلباسی که مسئول بسیج اساتید مازندران هست، جلوی آقا میآید و اظهار میکند که انقلاب اسلامی در دانشگاهها مهجور است؛ رهبر خطاب به وی میگوید:
- «شماها که هستید، غریب نیست دیگر! این همه استاد انقلابی. این همه دانشجوی انقلابی، دانشگاه مال شماست! چهار تا آدم ناباب هم ممکنه باشند. یکعده آدمهای بیتفاوت هستند؛ عیب ندارد. وقتی یک گروه، یک مجموعهی انقلابی، در دانشگاه باشند، دیگر غریب نیست. مجموعه باشید، با هم باشید، غریب نخواهید بود«.
دیگر معلوم است که اواخر این جلسهی دو ساعته نزدیک است:
- «خانوادهی گرامی شهید حمیدرضا فاطمی اطهر؛ پدر شهید، آقای عبدالرضای مُمبِنی«.
آقا از پدر میپرسد «چرا فامیلها فرق داره؟» پدر میگوید بچهها عوض کردند و من تنها کسی هستم که فامیلیام هنوز مُمبِنی هست و شاید هم عوض کنم. آقا میگوید: «نه، چرا عوض کنید؟ بگذارید باشه.» و پدر میگوید که این نام یک قوم است. در حین همین گفتوگو، کودکی جلو میآید و روبهروی آقا میایستد:
- میشه یه چی بهت بگم؟
» -بگو«!
- میشه یه یادگاری بهم بدی؟
- «چشم! یه یادگاری هم به ایشون بدین«!
جمعیت میخندند؛ وقتی آقا به کودکان انگشتر میدهد، همیشه به مسئولان جلسه تأکید میکند که دقت کنند انگشتر، اندازهی دست بچهها باشد؛ اینبار هم با همان دقت پیگیر بودند.
شهید اطهر در سن سی و هفت سالگی به شهادت رسیده؛ مادر شهید عنوان میکند:
- حمیدرضا خیلی دوست داشت از نزدیک شما رو زیارت کنه ولی نتونست.
- «خدا انشاءالله نصیب ما کنه که از نزدیک شهید شما رو در قیامت زیارت کنیم«.
پس از احوالپرسی با همسر شهید اطهر، نوبت به اهدای قرآنها و یادگاریها میرسد؛ فاطمه، دختر نوجوان شهید جلو میآید و به آقا میگوید:
- میشه یه انگشتر از توی جیبتون بدین؟!
- «از کجا فهمیدین که توی جیبم انگشتر هست؟»
- دیدم از دور که داشتین میدادین به بقیه!
» -این انگشتر هم خدمت شما! دیگه هم تو جیبم انگشتر نیست، تموم شد«!
آقا و دختر و جمعیت با هم میخندند.
پسر کوچکتر شهید اطهر هم جلو میآید؛ میگویند مداح است و کلاس ششمی؛ از آقا میپرسد:
- اگر امام خمینی بود، شما ازش چی میخواستین؟
آقا دست پسر را میگیرد و به دیوار روبهرویش نگاه میکند؛ همگی گوشهایشان را تیز میکنند که آقا چه جوابی میخواهد بدهد. آقا بعد از کمی تأمّل میگوید:
- «فرق میکنه؛ اگر در سنّ شما بودم یه چیز میخواستم؛ اگر حالا بودم یه چیز دیگه میخواستم«.
- حالا فکر کنین تو سنّ من بودین!
- «بهترین چیز دعاست؛ ازش میخواستم که برام دعا کنه که بتونم مثل امام خمینی حرکت کنم. این بهترین چیزه.»
پسر که گویا انتظار چنین جوابی را نداشته، کمی سرش را پایین میاندازد! آقا با خنده ادامه میدهد: «حالا اگه انگشتر هم بخوای میدیم بهتون، حرفی نداریم!» و دوباره همه میخندند.
و نوبت به آخرین خانوادهی شهید میرسد:
- «خانوادهی گرامی شهید علیرضا قنواتی؛ مادر از دنیا رفتن؛ پدر بهعلت کسالت نیومدن؛ همسر شهید، خانم مریم آزادی؛ حال شما چطوره خانم؟ شهید چند سال داشتند؟»
- پنجاه و سه سال حاج آقا
آقا اسم فرزندان شهید را میآورند؛ پسر جوانی جلو میآید و میگوید حاج آقا ببخشید من تازه از کربلا آمدهام، سرما خوردم و برای همین با شما روبوسی نمیکنم. آقا میپرسد:
- «شما چهکار میکنید؟»
- والّا چندبار میخواستیم بریم اونور دیگه.
- «کجا میخواستی بری؟»
- بالاخره ما رو اصلاً درست کردن برای اینکه بریم این تکفیریها رو بزنیم؛ ولی حاج آقا ما رو برگردوندن.
- «کی شما رو برگردونده؟»
- ایشون ما رو برگردوندن.
» -ایشون از بستگان هستن؟»
- نه، ایشون مسئول اعزام هستن.
مسئول اعزام که در انتهای مجلس نشسته میگوید که ایشان فرزند شهید هستند و حاج قاسم سلیمانی دستور دادهاند که فرزندان شهدا اعزام نشوند.
آقا این را که میشنود، میگوید: «خیلی خب؛ نروید... نروید... شما اینجا باشید برای نظام کار کنین«.
دختر شهید قنواتی نیز جلو میآید و چند نامه و عکس به آقا هدیه میکند؛ نمیتواند گریهی خودش را کنترل کند؛ بهسختی خود را جمع میکند و به آقا میگوید که برایش دعا کند. از آقا یادگاری نیز میخواهد:
-اگر میشه این انگشتر دستتون رو هم به من بدید.
» -انگشترهام رو که دادم دیگه؛ توی دستم دیگه انگشتری ندارم«!
-خب انگشترهای اون یکی دستتون هم هست!
» -نه، اینا دیگه برای هدیه نیست«!
و به انگشترهای دیگر راضی میشود و مینشیند.
حالا دیگر دقایق پایانی دیدار است. هر کسی از گوشهای تقاضای یادگاری و چفیه و انگشتر میکند. گویا دیگر انگشترها و چفیهها تمام شده و مابقی افراد باید بعد از خروج آقا منتظر گرفتن هدایا باشند. آقا دارند روی قاب عکس شهدایی که از طرف خانوادههای شهدا داده شده، چیزی مینویسند به رسم یادگاری. و بعد از اینکه پیرامونشان کمکم شلوغ شد، بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از روی صندلی خود بلند شده و از اتاق خارج میشوند. جمعیت صلواتی میفرستند. همه شاداب و خندانند. انگار که دلتنگیهایشان کمی التیام یافته باشد. به مجاهدتها میاندیشند؛ به بزرگ کردن این بچههای کوچک که جلوی رهبرشان ساعاتی بازی کردند، دراز کشیدند، دویدند و بزرگ شدند.
آن دورترها هم -نه خیلی دورتر- انتهای روضه، جور دیگری میشود. برای رأس و نیزه که نمیشود کاری کرد جز اشک؛ اما دست آتش از دامن حرم دور است و دیگر سنگ به پیشانی گنبد نمینشیند. از جانها سپری ساخته شده و سلام نظامی معینرضاها را پدران و پدربزرگها رو به گنبد و بارگاه میدهند؛ آنقدر محکم و مخلص که کبوترها دوباره برگردند به صحن و سرای دختر علی.
پینوشت:
۱. سیدرضی، نهجالبلاغه، خطبهی ۲۷
به خدا سوگند، هر ملّتى که درون خانهی خود مورد هجوم قرار گیرد، ذلیل خواهد شد.
http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=35035