تا اینکه بلاخره دعا ها و سجده ها و گریه های مادرم جواب داد،کم کم روشنفکری را در این می دانستم که سالم زندگی کنم،آرایش کمتر،خواندن کتاب های فلسفه و نماز خواندن و این نماز خواندن ها به خاطر مداومت پدر و مادرم در نماز خواندن هم بود..
رفاقت و دوست بجایی کشیده شد که پیشنهاد مشروب و مسائل دیگه خیلی بیشتر شد اما اون موقعه برای خودم محدوده گذاشته بودم و می دونستم که چند روز نماز های با خوردن مشروب قبول نمی شود و نخوردم بحمدا…
و هر وقت مادرم برنامه از تلویزیون نگاه می کرد مثل سمت خدا چند دقیقه گوش میدادم،خدارو شکر خانواده با ماهواره مخالف بودند اما من نقش فعالی ودر تمامیه شبکه های اجتماعی داشتم.طول این مدت مشکلی که پیش میامد گریه می کردم و با خدا ی خودم حرف میزدم و فکر می کردم بهترین کار را انجام می دهم،۲روز از ماه مبارک ۴سال پیش را روزه گرفتم،روز سوم دوست پسرم بهم گفت دلیلی نداره که روزه بگیری تو حال فقرا رو درک می کنی،منم اول بحث کردم بعد با عقل ناقصم قانع شدم.
محرم ۳سال پیش وقتی به مراسم رفتم حال و هوای اونجارو پسندیدم و از مادرم خواستم که یک شب چادرش را بپوشم البته اون موقع نماز می خواندم و با کسی دوست نبودم اما روابط معمولی با جنس نامحرم را عادی می دانستم و سیگار هم می کشیدم..وقتی پوشیدم خیلی معصوم شده بودم،چند روز بعد خانواده از سیگار کشیدنم با خبر شدند و روابطم رو محدود تر کردند با اینکه از این موضوع مطمئن نبودند و منم انکار میکردن…
تا روز تولد مادرم که به کتاب فروشی رفتم تا برایش قران بخرم،اینقدر آشنایی نداشتم که تفسیر عرفانی قران ان هم یک جلد از دو جلد عبدا.. انصاری را خریدم،بعد به خانه امدم،مادرم به خاطر ریز بودن خطش نتوانستند به راحتی بخونند منم به خاطر حال و هوای اون موقع خودم که اهل کتاب و مطالعه شده بودم،شروع به خواندن آن کردم،تا جایی که نصف قرآن را با تفسیر عرفانی خواندم و دفعه بعد با روسریه به جلو کشیده شده و با مانتوی آستین بلند وارد کتابفروشی شدم و جلد دوم تفسیر را خریدم،هر شب عهد بسته بودم که حداقل ۱۰ صفحه را بخوانم..بسیار به این مسائل علاقهمند شده بودم،کتاب هارا تمام کردم،آن وقت در اینترنت به دنبال شبهات خودم رفتم و بسیاری از مشکلات را با همین اینترنتی که قبل از آن مایه فسادم بود برطرف کردم..
تا ماه محرم۲سال پیش که به مراسم یکی از دوستانم رفتم که نذری می دادند،دوستم مذهبی نبود اما به نذری های امام حسین ع و شفای آن اعتقاد داشت..آن جا کمک کردم،شب دستبند سبزی که در هیئت گرفته بودم را به دست بستم روی آن یا ابو الفضل بود،روی تخت به آن خیره شده بودم که صدای مداحی را از کوچه ی پشتی شنیدم…چادر به سر کردم از اتاق بیرون رفتم،آن لحظه مادر و پدرم زیباترین لبخند خود را زدند..فراموش نمی کنم..با خانواده مطرح کردم که صدای روضه می آید می خواهم به آنجا بروم،پدرم با افتخار دست های مرا گرفت و با هم رفتیم به کوچه ی پشت،نذری می دادند و گفتند که روضه با ضبط است..
همیشه مادرم می گفت که تو را حضرت فاطمه س به من هدیه داده است و اسم تورا زهرا گذاشته این حضرت،تا اینکه آن شب ناراحت به خانه برگشتم اما دلم صفای دیگه ای داشت،نماز خواندم و خوابیدم..در خواب حضرت فاطمه س را دیدم که چندین دفعه به من گفتند الله مع الصابرین…بیدار شدم آن موقع مدرسه می رفتم،دیگر عشق روضه های محرم دردلم نشسته بود ،یک ماه در حال زاری و توبه بودم و تا یک سال با اسم حضرت مهدی عج ساعت ها اشک می ریختم…
با دیدن حال من،خواهرم هم که چند سال از من بزرگتر بود چادری شد و چند ماه بعد از چادری شدنش موردی برایش پیش آمد و ازدواج کرد..پسری مذهبی و فهمیده..کمک کرد تا من بیشتر درگیر این مسائل بشوم و از لحظه ای که توبه کردم تمامی صفحات اجتماعی را بستم اوایل جوراب نمی پوشیدم و فکر می کردم که واجب نیست دیگر،بعد دیدم که چادر ارزشش بیشتر است…جوراب پوشیدم و چادرم را محکمتر کردم هرچه مطالعه ام بیشتر میشد،بیشتر احساس خوشبختی می کردم و بسیار کتاب خواندم تا جایی که به درک این حس قشنگ رسیدم که جانم فدای رهبرم سید علی…شیفته ی ایشون و زندگی و مجاهدتشون شدم و ایشون رو به عنوان مرجع تقلید خودم انتخاب کردم..
اهل مسجد شده بودم و اصلا علاقه ای به بیرون رفتن با دوستای قدیمم نداشتم چون می دونستم که الان خیلی متفاوتم و فقط باید راهنماییشون کنم..الان هم فقط با دو،سه نفر از اونا در ارتباطم که خداروشکر ازم راهنمایی میگیرند در بسیاری از کارها..
یک سال بعد فکر رفتن به حوزه ی علمیه به سرم زد …بسیار بر مزار شهدا گریه می کردم،و خیلی نذر کردم که برنگردم،اما می دانستم که جدم شفیعم شده بود و همیشه هست،هر روز سر مزار می رفتم با یک گلاب در راه دعا و قرآن می خواندم،بسیار سعی داشتم به توصیه های بزرگان دینی عمل کنم و درباره ی زندگی آنها مطالعه کردم،بخصوص آیت ا.. بهجت رحمه ا.. علیه و علا قه ام به ائمه اطهر سلام ا… علیهم اجمعین بیشتر شد و باعث شد که درباره ی مسیحیت،بهاییت،مذهب تسنن و وهابیت و مذهب تشیع مطالعه کنم و بهترین مذهب و دین یعنی اسلام و تشیع را برای بار دیگر با تمام وجود قبول کنم.
خواهر و شوهر خواهر و خانواده ام خیلی بهم کمک کردند با سفر های مذهبی و اینکه پدرم از خرید کتاب و لباس های برای حجاب دریغ نکردندو بعد از چند سال مطالعه الان از حجاب پوشیه و دستکش استفاده می کنم،در حوزه علمیه درس می خوانم و ان شاء الله سال آینده ازدواج می کنم.
به بقیه هم توصیه می کنم که قرآن و احادیث و بخصوص نهج البلاغه را با دل و جان بخوانند و ترک نکنند و راه خود را از بقیه جدا کنند اما در تبلیغ این راه صحیح کم نگذارند چون من در آن زمان بچه و بی اطلاع بودم…التماس دعا، یا علی
من زهرا هستم
از دیار چادری ها…از دیار عشق
http://chadoriha.ir/