دختر با ذوق دستش را زده زیر چانه و با دقت به آقا نگاه میکند. «... با من دوست شد. توی اوقات محدود هواخوری که داشتیم، با هم راه میرفتیم. بعد من زودتر آزاد شدم؛ گفتم اگر کاری داری، به من بگو. گفت نه؛ خانهام فلانجا است، در خیابان شریعتی. بعد از آزادی از زندان، با زحمت زیاد و جستوجو منزلش را پیدا کردم. در زدم؛ یک خانم در را باز کرد و تا دید یک آخوند پشت در است، جا خورد. گفتم: من همزندانی آقای آوانسیان بودم. میخواستم خبر بدهم که حالش خوب است و اگر کار خاصی دارید انجام بدهم. با اوقاتتلخی گفت: نه، نه، کاری ندارم! باورش نمیشد یک مسلمان، آن هم یک آخوند به منزل یک مسیحی بیاید. خلاصه رابطهمان با گاگیک قطع شد تا انقلاب. زندانی او طولانی بود و در زمان انقلاب آزاد شد. بعد از انقلاب یک روز آمد در خانهی ما. قیافهاش خیلی عوض شده بود. سلام علیکی کردیم و رفت. تا اینکه تودهایها علیه انقلاب توطئه کردند و آنها را گرفتند و محاکمه کردند و او هم زندانی شد. دیگر از او خبر ندارم.»
برادر شهید با خنده میگوید «باز هم بازداشت شد؟ چه شانسی داشته بیچاره«. و بعد ادامه میدهد «تو ارامنه بهندرت حزب تودهای داریم. ما زیاد نداریم کسی که برود تودهای شود«. آقا جواب میدهد: «البته با اینکه تودهای بود، این رو هم بگم؛ وقتی ماه رمضان شد و شبهای احیا رسید، زندانیهای عرب پیش من آمدند، گفتند که آقا شما اینجا هستید، یک مجلسی راه بیندازیم در زندان. حالا زندان هم جایی نبود که آدم بشود مجلس راه بیندازد. البته اجازهی مراسم داده بودند اما فضای زندان اینطور نبود؛ سلولهای کوچک، دو متر در دو متر مثلاً؛ و بینشان هم یک سالنی که مثلاً یک متر و بیست سانت عرض این سالن بود. در این سلولها که نمیشد جلسه تشکیل داد؛ این سالن هم که سالن باریکی بود؛ بالاخره چارهای نبود. آمدند پتوها را بین سلول من و سلول چند عرب دیگر پهن کردند. به من گفتند شما بیایید برای ما صحبت کنید. من رفتم؛ هر کدام گفتند چند شب روضه میگیریم، هر شب هم یکیمان بانی میشویم. قرار شد هر شب یک نفر بانی باشد و چایی و قند و اینها را برعهده بگیرد. من برایشان صحبت میکردم؛ راجع به امیرالمؤمنین، فضایل امیرالمؤمنین و اینها. من نگاه کردم که این گاگیک از سلولش میآید بیرون، صندلیاش را بیرون میگذارد و گوش میکند. شبهای دوم و سوم، صندلیاش را نزدیکتر آورد. بعد یک روز آمد پیش من گفت میشود یک شب من بانی این جلسهی شما باشم؟ گفتم چرا نمیشود. آن شب را من صحبت کردم؛ او قند و چای داد برای آن شب. توی جلسه گفتم ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم. جلسه، جلسهی ایشان است. آن شب که تمام شد، آمد گفت من یک شب دیگر هم میخواهم بانی بشوم. یعنی دو شب، آوانسیان ارمنی و کمونیست، بانی جلسهی ما شد.»
خاطره که تمام میشود، آقا به کیکهای روی میز اشاره میکنند و میپرسند: «این کیکها را هم خانم درست کردند؟» مادر نگاهی به کیکها میکند تا منظور ایشان را بفهمد. بعد میگوید نه. و برادر ادامه میدهد که کیکها بازاری است و فوری بلند میشود تا شیرینی تعارف کند. نوه انگار باورش نمیشود مادربزرگش از این کارها بلد باشد؛ از سؤال آقا خندهاش گرفته اما مادر آرام به آقا میگوید «قبلاً درست میکردم اما الان دیگر نمیتوانم«. برادر که ظاهراً تا حدی با احکام اسلام آشناست، قبل از اینکه سینی را تعارف کند، با تردید میگوید «البته از قنادی ارمنیها خریدهایم حاجآقا«. آقا میگویند: «بیارید اینجا«. یک نفر از همراهان بلند میشود و یک شیرینی در ظرف مقابل ایشان میگذارد. برادر میگوید «این یکیها بهتره» و آقا هم میگویند: «هر کدام بهتر است را بگذارید.» برادر شهید با خوشحالی، شیرینی بهتر را نشان میدهد. خواهر و دخترش هم از دور با نگرانی نگاه میکنند که او شیرینی خوبی در ظرف بگذارد. تعجبشان وقتی بیشتر میشود که آقا میپرسند: «قناد ارمنی خوب سراغ دارید؟» و برادر بلافاصله نشانی یک قنادی را میدهد و میگوید: «قهوه هم آنجا سرو میکنند. خوشمزه هم هست«. آقا تکهای شیرینی را میخورند و میگویند شیرینی خوبی است. ذرهی کوچکی هم که روی قبایشان میافتد را هم برمیدارند و در دهان میگذارند.
آقا از دختر، در مورد درس و تحصیلش میپرسند. هر چقدر پدر سرزباندار است، دختر با خجالت جواب میدهد. آقا دعا میکنند که انشاءالله برای کشور مفید باشد.
نوبت به خواهر شهید میرسد؛ آقا از شغلش میپرسند و دوباره برادر است که جواب میدهد «خانهدار هستند؛ شوهرداری میکنند«. زن لبخندی میزند و سرش را پایین میاندازد. آقا تکهی دیگری شیرینی میخورند و میگویند: «شوهرداری هم کار آسانی نیست ها؛ مردم به زن خانهدار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ درحالی که کاری که زن خانهدار میکند از کار بیشتر مردانی که بیرون کار میکنند، سختتر است«. این بار، زن با لبخند سرش را بالا میگیرد و انگار که حرف دلش را شنیده باشد، سری به تأیید تکان میدهد. دختر هم با خوشحالی به عمهاش نگاه میکند. برادر هم تغییر موضع میدهد و شروع میکند به شمردن کارهای یک زن خانهدار؛ «تمیز کردن، پختوپز و ..«. آقا ادامه میدهند: «مدیریت خانه؛ اینکه بخواهد خانه را مدیریت کند، فقط پختوپز نیست. پختوپز یک کاری است در کنار کارها. رئیس خانه، زن است. کدبانو یعنی کسی که خانه را مدیریت کند.»
حالا نوبت به مادر شهید میرسد؛ آقا میپرسند شغل پدر شهید چه بود؟ زن نمیشنود و فکر میکند اسم همسرش را پرسیدهاند، میگوید «سردون». برادر شهید هم چند بار به ترکی میگوید اما باز هم مادر متوجه نمیشود. برادر میگوید «سمعک هم خریدهایم اما نمیزند«. آقا خودشان به ترکی میپرسند: «ایشین نمده؟» و مادر جواب میدهد «هچ زات» اما برادر تکمیل میکند «چرا دیگه. کشاورزی میکردید«. و مادر انگار که یادش آمده باشد میگوید «کشاورزی». اما لحنش جوری است که انگار کشاورزی برایش همان «هچ زات» است. آقا متوجه میشوند که مادر ترکی را راحتتر لبخوانی میکند، به ترکی میپرسند چه میکاشته و در تهران یا ارومیه. بعد هم از زمین کشاورزیشان میپرسند که هنوز باقی هست یا نه. مادر هم بالاخره به حرف میآید و به سالها قبل میرود. به ترکی میگوید زمینشان در ارومیه بوده، در دهات، پشت کوه و حالا سالهاست که دیگر نیست. و برادر توضیح میدهد که کارخانهی سیمان شده است. نوه که انگار از خجالت، خودش را با کندن نخ مبل مشغول کرده بود، از خوشزبانی مادربزرگ خندهاش میگیرد. عمه هم با خنده چیزهایی درگوشی به او میگوید. از صحبت کردن مادر با آقا، آن هم به زبان ترکی، خنده به لب همه میآید.
آقا میپرسند: «در خانه به چه زبانی صحبت میکنید؟» برادر میگوید «هم آشوری، هم ارمنی. ترکی را هم حرف میزنیم که یادمان نرود، دخترم هم یاد بگیرد. فارسی هم که دیگر برایمان بینالمللی است«. خواهرش بینالمللی را ترجمه میکند: «با همسایهها فارسی حرف میزنیم» مادر که دیگر سرحال شده، میگوید «آشوری سخت است اما ارمنی نه». صحبت میرود به سمت خط ارامنه و آشوری. آقا هم توضیح میدهند که اصل خط آشوری به خط آرامی برمیگردد. و برادر میگوید که خط ارمنی هم شبیه خط روسی است. آقا میگویند: «روسی تغییریافتهی لاتین است. البته شما دینتان هم با روسها یکی است و ارتدوکس هستید«. آقا از اسقفشان میپرسند که برادر میگوید اسقف فعلی را نمیشناسد اما اسقف قبلی، ارداک مانوکیان بوده است که چند سال پیش فوت شده. آقا، مانوکیان را خوب به یاد دارد؛ همیشه خاطرهی همراهی او با کشور و اظهار محبتاش به مسئولین نظام را میگوید. برادر میپرسد فارسی بلد بود؟ آقا میگوید: «اوایل نه؛ اینها از لبنان میآیند و زبانشان عربی است. من البته عربی میفهمیدم«. برادر میگوید ارمنی را هم جوری حرف میزنند که ما اصلاً نمیفهمیم. دختر میزند زیر خنده. آقا میگویند: «شاید ارمنی را با لهجهی عربی صحبت میکنند«. و توضیح میدهد که سراسقف ارمنیها در ارمنستان است و او اسقف لبنان را تعیین میکند و ایران یکی از توابع لبنان در این مساله است و اسقفش از آنجا میآید.
بیش از نیم ساعت از جلسه گذشته و کمکم وقت رفتن میرسد. آقا اعضای خانواده را دعا میکنند: «انشاءالله که در خدمت معنویات و حقایق دینی باشید. حقیقت دین مسیح با حقیقت دین اسلام تفاوتی ندارد. همان چیزی را که حضرت مسیح آورده است، اسلام شاید اضافه هم داشته باشد. چون اسلام بعداً آمده؛ اما مشکل اینجا است که این انجیلی که دست شماست، انجیلی نیست که خدا از آسمان فرستاده باشد. اینها روایات است. احتمال دارد آن انجیل اصلی دست یهودیها باشد؛ یهودیهای فلسطین. آنها خیلی آدمهای مرموزی هستند. بعید نیست انجیل واقعی و تورات واقعی را داشته باشند. البته قایم میکنند و به کسی نشان نمیدهند. اما اینهایی که ما داریم، و من هم دارم، روایت است. با چیزی که خدا بر قلب حضرت عیسی نازل کرده است فرق میکند. آن انجیل متأسفانه الان در اختیار کسی نیست. اگر آن بود، خیلی از مشکلات حل میشد. آدم میگذاشت کنار قرآن و میدید که اینها با هم هیچ تفاوتی ندارند.»
آقا رو به مادر میکنند: «خب! خوشحال شدیم از دیدن شما». مادر جواب میدهد «سلامت باشید؛ خیلی ممنون؛ شما بزرگ مایید«. آقا میگویند: «خدا انشاءالله حفظتان کند» و مادر جواب میدهد «هرچه خدا خواست». برادر شهید توضیح میدهد: «حاجآقا! مادرم نماز و روزهاش تا پارسال پیارسال کامل بوده. با این وضعش یک پنجاه روز و یک بیستوپنج روز روزه میگرفت«. آقا میپرسند «کلیسا هم میروند؟» برادر میگوید خودم میبرمش. آقا میگویند: «البته روزهی شما با ما فرق دارد«. برادر که انگار احکام اسلامی را خوب بلد است با خنده میگوید «بله؛ شما هیچ چیز نمیخورید. ما در طول روز غذا میخوریم، فقط گوشت و اینها نمیخوریم. برای شما خیلی سخت است. مخصوصاً اگر در تابستان باشد که دیگر هیچ.» همه میخندند. آقا به همگی عیدی میدهند و به ترکی از مادر اجازهی مرخصی میخواهند و مادر به ترکی میگوید «قدم روی چشممان گذاشتید.»
ساعت ۸:۲۰ شب است و آقا میروند به سمت منزل شهید بعدی.
1- این دیدار دی ماه ۱۳۹۴ انجام شد.