بالاخره با چشم بسته مرا به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک آوردند و مستقیم به سمت اتاقی بردند که شوهرم آنجا بود. چشمبند مرا که کنار زدند دیدم که ایشان را روی تخت فلزی خواباندهاند و دستها و پاهایشان را بسته و او را از بالاتنه لخت کرده بودند. وضع جسمانیاش اصلا مساعد نبود اما از نظر روحی خیلی خوب بودند. منوچهری (که فکر میکنم نام اصلیاش وظیفهخواه بود) کنار من ایستاده بود. او قیافه خاصی داشت، هیکل درشت، چشمان پف کرده و سـفـیدی چشمش به سرخی میزد که این مساله او را وحشتناک جلوه میداد و مردی به نام عضدی هم در کنارش بود. به نظر میرسید که قصد داشتند از نظر روحی من و شوهرم را تضعیف کنند. بنابراین عضدی رو به همسرم کرد و گفت: «همسرت دیگر در دست ماست و هر کار بخواهیم انجام میدهیم حال اگر میخواهی با ما همکاری کن وگرنه... .»
تهدیدات آغاز شد و با الفاظ زشت و رکیک مرا مورد خطاب قرار میدادند، اما در این میان همسرم با ایما و اشارهای ما متوجه کرد که چه مسائلی لو رفته است...
یک روز صبح که مرا برای شکنجه میبردند از روزنه کوچک پایین چشمبندم، بچهها را میدیدم که با پاهای بسته، زنجیر شده، آویزان شده، با دست و پای خونی ناله و فریاد میزدند. حتی برای شکنجه هم از دو ساعت قبل، پشت سر هم به صف میکردند تا به نوبت به اتاق شکنجه ببرند و همان انتظار، اضطراب و صداهایی که از اتاقهای شکنجه میآمد بیشتر روح ما را آزار میداد. با همان چشمهای بسته وارد اتاق شکنجه شدم و از همان روزنه چشمبندم حسینی را دیدم که مشغول خوردن صبحانه بود. برایش تخممرغ درست کرده بودند و در همان حال فحاشی میکرد. بعد از این که مرا به تخت بستند، حسینی شروع کرد به شلاق زدن.
من هم که حرفی برای گفتن نداشتم. آنان در ضمن شلاق زدن مرتبا آتش سیگارشان را روی دست و پای من خاموش میکردند. وقتی که به سلول برمیگشتم تازه متوجه میشدم که چقدر بدنم کبود است و درد میکند. در زیر شکنجه متوجه درد باتوم نمیشدم اما داخل سلول که میشدم درد شدیدی همه وجودم را میگرفت. خاطرم هست چند شب یک موش را وارد سلول من کرده بودند.
شبی نشسته بودم و دیدم که چیزی به پایم میخورد، پتو را که کنار زدم دیدم موش بزرگی است و چند روز با من همسلول بود. اما من از خدا خواستم که کمکم کند و ترسی نشان ندهم تا این که موش را از آن سلول بردند. من تا حدود یک سال در سلول هفت تنها بودم...
در اتـاق بازجویی آن قدر برخوردها و رفتارهایشان طاقتفرسا بود که وقتی به سلول برمیگشتم انگار که به بهشت وارد شده بودم، طوری که حاضر بودم تا آخر عمر در سلول بـمـانـم اما به اتاق بازجویی نروم. از شدیدترین شکنجهها استفاده میکردند، حتی وقتی میخواستند برای بـازجـویـی بـه اتـاق حسینی ببرند چندین بار دور دایره میچرخاندند. به خاطر دارم در زمستان با آن همه سرما و برف، جوانهایی را وادار میکردند که با پاهای زخمی روی برفها بدوند و تمام برفهای روی زمین خونی شده بود. وقتی هم که از پلهها بالا میرفتیم جای دست و پای خونی بچهها روی پلهها و دیوارها بود و تا سرحد مرگ بچهها را کتک میزدند و بعد برای پانسمان به بهداری میفرستادند تا دوباره برای بازجوییهای بعدی بهتر شوند. بعضی مواقع هم بچهها را از سقف و درهای اتاق بازجویی آویزان میکردند و آرش هم با شلاق کتک میزد.
خانم مرضیه حدیدچی دباغ
بازجوهای من منوچهری و تهرانی بودند. شخص دیگری هم بود که آدم بسیار رذل و پستی بود و حرکات زشتی از او سرمیزد. حتی به خودش اجازه میداد که در اتاق شکنجه برهنه شود و حالات بسیار کثیفی به این فرد دست میداد و من نام او را به خاطر ندارم. شخص زشت چهره دیگری بود که شاید حسینی بوده باشد. چهره وقیحی داشت. میان بازجوها جوان رشید و فربه دیگری هم بود که آقای دکتر صدایش میکردند. منوچهری خیلی او را قبول داشت و همیشه میگفت او از خود شاه دستور میگیرد و کارهایی را که انجام میدهد شاه از تلویزیون مداربسته میبیند و از شکنجههای او لذت میبرد. به اشکال مختلف آن جوان، شکنجههای مختلفی را بر روی زندانی پیاده میکرد. از همه مهمتر قرار دادن سوزن زیر ناخنها بود و ناگهان دست شخص را به دیوار میکوبید و سوزنها در گوشت دست فرو میرفت. این کار به حدی دردناک بود که از حال میرفتیم و تحمل از دستمان خارج میشد...
جوانی را به یاد دارم که او را از سقف آویزان کرده بودند و فریادهای دردناکی میکشید. فشار زیادی به چشمها و سرش وارد شده بود. یک معلم اهل تسنن را هم از پاوه آورده بودند و میگفتند که باید رابطهات را با آقای اکرمی برای ما توضیح بدهی و از آن طریق میخواستند رابطه من را با اکرمی شناسایی کنند. بنده خدا قسم میخورد که من اصلا این خانم را ندیدهام اما بازجوها آنقدر او را زدند که روی تمام انگشت پاهایش تاول زده بود. یک بار دیگر هم مرا به همراه او به اتاق بازجویی بردند و منوچهری با چتر وارد اتاق شد. من از دیدن چتر تعجب کردم چرا که فصل تابستان بود اما یک لحظه به این فکر افتادم حتما این یکی از وسایل شکنجه است. از معلم سنی خواستند که تمام کارهایش را بنویسد او هم مدام جواب میداد که من هیچ مطلب تازهای ندارم و مطالب قدیمی است و غیر از اینها مطلبی نمیدانم که بنویسم. در همین حال منوچهری با همان چتر دستش جلو آمد و با نوک چتر یکییکی تاولهای پای این معلم را میترکاند و خونابه بود که از پاهایش جاری شده بود و تا وسط اتاق آمده بود. هنوز به انگشت هشتمش نرسیده بود که از هوش رفت و من هم با دیدن او و آن صحنهها از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم او را برده بودند و این یکی از شکنجههای سخت و عجیبی بود که در کمیته دیدم. در اتاق شکنجه یک تخت فنری هم بود که زیرش اجاق یا چراغ والور تلمبهای قدیمی روشن میکردند و بچهها را میسوزاندند. در اتاق شکنجه، رضا که پسر یکی از روحانیون همدان بود را دیدم که روی تخت خوابانده شده و او را میسوزاندند. نام فامیل آن جوان را به خاطر نمیآورم اما تمام باسن و پشت کمرش در حال سوختن بود. آنقدر او را سوزاندند تا به شهادت رسید و بوی گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. آنجا بود که دوباره از استشمام آن بو از هوش رفتم ....
هر وقت منوچهری وارد اتاق شکنجه میشد باانگشت به طرف چشم اشاره میکرد و با چشمان پف کرده قرمزش نگاه تندی به چشم زندانی میانداخت. ابتدا معنای این کار را نمیفهمیدم بعد خودش گفت: الان چشمت را درمیآورم. انگشت را گوشه چشم میگذاشت و به قدری فشار میداد گویی اینکه چشم درحال بیرون پریدن است و درد تمام وجودم را پر میکرد....
نکته دردناکتر در زندان کمیته مشترک دیدن شکنجههای فرزندم رضوانه بود و صدای ناله او پریشانترم میساخت. ساواک دخترم را به خاطر فعالیتهای مختصری که کرده بود دستگیر کرده بود و من وقتی صدای فریاد یا صاحبالزمان او را در زیر شکنجه میشنیدم و از این که میدانستم به حریم او هم حرمتشکنی میکنند، هزار بار میمردم و زنده میشدم.
خاطرم هست وقتی فرزندم رضوانه را شکنجه کردند جسم نیمهجان او را آوردند و وسط راهرو انداختند. من با قدرت تمام به دیوار مشت میکوبیدم و از دریچه کوچک سلول داخل راهرو را نگاه میکردم. بسیار بیتاب و بیطاقت شده بودم. ناگهان صدای محزون و زیبای آقای ربانی شیرازی را شنیدم که شروع به خواندن این آیه کردند: «واستعینوا بالصبر و الصلاه انها لکبیره الی علی الخاشعین.» اینجا بود که آرامتر شدم.
پایان بخش اول