ورود |عضويت
  انقلاب اسلامی

 

ما وارث این خون ها و خون دل ها ایم(2)

 

طاهره سجادی (همسر مهدی غیوران)

شبانه‌روز در کمیته صدای فریاد می‌آمد. شکنجه‌ها خیلی شدید بود. یادم می‌آید که من در ابتدای دستگیری حدود 2 ماه در بند یک، در انفرادی بودم. برای بازجویی هم به طبقه سوم می‌رفتم. در اتاق رسولی، سربازجویی به نام منوچهری بود و آرش هم در همان اتاق بود. خیلی سخت بود، در بند که باز می‌شد نفس همه در سینه حبس می‌شد که می‌خواستند بدانند این بار نوبت کیست که برای بازجویی برود. زندانی را می‌کشیدند و بیرون می‌آوردند و به اتاق بازجویی می‌بردند. خوب به یاد دارم هر وقت که از پله‌ها عبور می‌کردم امکان نداشت چرک و خون دست و پای بچه‌ها را نبینم. اینقدر به پاها می‌زدند که پاها ورم می‌کرد، ورم خیلی زیاد. زندانی‌ها را به تخت می‌بستند.

 

دست‌ها از بالا و پاها از پایین بسته می‌شد. آن وقت با کابل شروع می‌کرند به زدن، کابل‌ها یا یکی بود یا چندتایی به هم بافته شده، وقتی که بازجویی با کابل کسی را می‌زد و پای شخص ورم می‌کرد، با کفشش محکم به این ورم‌ها می‌زد و آنها می‌ترکیدند و عفونت می‌کرد، طوری‌که باعث تب‌های شدید می‌شد.

به اصطلاح خودشان بچه‌ها را به اتاق پانسمان می‌بردند تا بتوانند برای پذیرایی مجدد با کابل، بچه‌ها را آماده کنند. بعضی مواقع هم بود که هنوز پانسمان بچه‌ها تازه بود، یکی از بازجوها شروع می‌کرد به وحشیگری و کتک زدن بچه‌ها. مخصوصا منوچهری که مثل یک سگ هار بود.

اگر کسی از کنارش رد می‌شد محال بود بی نصیب بماند. آرش هم که معروف بود به کتف در کردن، کتف را به شکل خاصی از جا در می‌آورد. یک بار در جلوی چشمان من، کتف جوانی را که به شدت فریاد می‌زد از جا درآورد.

وضعیت همه اتاق‌های بازجویی همین‌گونه اسفبار بود. از سقف بچه‌ها را با طناب آویزان می‌کردند و صندلی را از زیر پایشان می‌کشیدند. فحش‌های رکیکی که به ما می‌دادند، اصلا ما را به اسم خودمان صدا نمی‌کردند و کلماتی که زیبنده خودشان و خانواده‌شان بود به کار می‌بردند. مثلا چی خانم و ... خانم‌ها وضعیت بد دیگری که داشتند این بود که موهای ما را به دور دستشان می‌پیچاندند و دور تراس می‌گرداندند...

 

مرا با چشمان باز به داخل اتاق آوردند. معمولا زندانی‌ها پشت در اتاق حسینی صف می‌بستند تا یکی یکی نوبتشان شود. در زمانی که من در اتاق بودم چنان صحنه‌های دلخراشی می‌دیدم که دلم می‌خواست هر چه زودتر به سلول برگردم. دختری را در اتاق حسینی شکنجه می‌کردند که فریادهای جگرخراش این دختر تن را می‌لرزاند. بعد تهرانی و دو بازجوی دیگر می‌رفتند و به آرش گزارش می‌دادند.

 

من خودم دیدم که منوچهری و حسینی یک لباس زیر کوتاه به تن کرده بودند و هر دو نفرشان کف کرده بودند. مانند گراز وحشی و اکثرا هم مست بودند و با کابلشان چنان ضربه بر بدن این دختر می‌زدند که حد و حساب نداشت. او را داخل یک چادر شب کرده بودند و سر و ته آن را بسته بودند که نتواند حرکت کند و کمتر صدا باشد و به وسط کیسه می‌زدند. این دو نفر چنان وضعیتی پیدا کرده بودند که آدم وحشت می‌کرد. چشم‌های قرمز و دهان کف کرده.

 

آن روز آن دختر را به قدری شکنجه دادند که به احتمال قوی می‌توانم بگویم از دنیا رفت، چرا که به یکباره صدایش قطع شد. یادم می‌آید زمانی که در بند یک بودم در یکی از سلول‌ها جوان مقاوم و مذهبی به نام مرتضی صمدیه لباف بود که در زنجیرش کرده بودند. رسولی و منوچهری در حالی که مست بودند در بند را باز کردند و به داخل آمدند. با ورود آنها دیگر کسی واقعا جرات نفس کشیدن نداشت. به داخل آمدند و جوان را به داخل حوض در حیاط انداختند. سرش را زیر آب نگه می‌داشتند و بعد قهقهه می‌زدند و می‌خندیدند.

 

آیت‌الله مهدوی کنی

همین که من وارد کمیته مشترک شدم، لباسهایم را درآوردند. می‌گفتند حیف از این لباس تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه کردم؟ دزدی یا خلاف کردم که حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت کردی!

بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز، بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجویی‌ها، دو ماه و نیم ادامه پیدا کرد و خیلی اذیت کردند. البته خیلی‌ها را سخت شکنجه کردند ولی شکنجه من به آن حد نبود. البته در حدی بود که ببرند شلاق بزنند، به‌طوری که پاهای من تا این بالاها زخم شد. یکی از کارهایی که می‌کردند آویزان کردن به طاق بود و حسینی ملعون، شماره معکوس می‌داد. از 20 شروع می‌کرد تا یک و می‌گفت اگر به یک برسم، قلبت می‌ایستد، بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و می‌خواست مرا تضعیف روحی کند. با مشت محکم می‌زد به شکمم و می‌گفت؛ شیخ! پیرمرد! البته خیلی هم پیر نبودم.

بله. می‌گفت: شیخ، پیرمرد! تو به‌خاطر مردم خودت را فدا می‌کنی. بگو چه کار کردی؟ اتهام من هم این بود که مثلا به آقای لاهوتی کمک کردم و ایشان به خانواده‌های زندانی‌ها از طریق بنده کمک می‌کرد. بنده و آیت‌الله طالقانی و آقای هاشمی‌رفسنجانی و آیت‌الله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پرونده‌مان یکسان و در رابطه با کمک به خانواده‌های زندانی‌ها بود. حتی خانواده‌هایی که مربوط به مجاهدین خلق بودند که ساواک روی آنها حساسیت داشت...

 

حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی

رئیس اطلاعات شهربانی آنجا به نام کامکار بود. بلایی بود. آمد مدرسه فیضیه، دارالشفاء را گشت. بالا، پایین، مثلا «ش:» شاملو، شیرازی، شریعتی، از این «شین»‌ها پیدا کرد. بعد آمد اتاق ما و گفت: در شهربانی قم تا بیست دقیقه با شما عرضی داریم. این بیست دقیقه شد هفتادوپنج روز. ما را دستبند زدند و فرستادند راه‌آهن قم، با مامور راه افتادیم آمدیم تهران، آنجا هم ما را بردند باغ‌شاه، از آنجا آوردند حضیره` القدس بهائی‌ها که الان حوزه هنری است. خوب اینجا هم زیر گنبد مسجد بهایی‌ها، ما را بازجویی و شکنجه می‌کردند، انتهای حیاط حضیره` القدس بهایی‌ها، دو اتاق تو در تو وجود داشت که یک دستشویی هم کنارش بود. دی‌ماه و هوا سرد و سوز و سرما، اما هیچ پنجره‌ای وجود نداشت، همه کنده شده بود. یک بخاری زغال‌سنگی بود، ولی به ما جیره زغال‌سنگ نمی‌دادند که بریزیم و روشن کنیم، ناهار و شام هم نمی‌دادند، از سرما می‌لرزیدیم، آخر شب استواری می‌آمد و پتویی به من می‌داد و یک کاسه کوچک آش و می‌گفت: به کسی نگو...

همین کمالی یک بار برای من جیره شلاق گذاشت، 14 روز، صبح و بعد از ظهر در همین کمیته ضدخرابکاری، ما را می‌بردند و می‌زدند 14 روز تمام، چرا؟

مـی‌گـفـت: مگر خمینی آقاست که تو در بازجوئیت نوشته‌ای اعلامیه آقای خمینی، گفتم بابا من کجا نوشتم اعلامیه آقای خمینی، من نوشته‌ام: اعلامیه‌های خمینی، این «های» را می‌گفت تو آقا نوشتی، من می‌گفتم: اعلامیه‌های خمینی، می‌گفت: نه تو کلک می‌زنی و دروغ می‌گویی، تو نوشته‌ای آقای خمینی، مگر خمینی آقاست. حالا الان از قبر بیرون بیاید و آقایی آقای خمینی را ببیند...

در کمیته ضد خرابکاری که زندان موقت شهربانی نامیده می‌شد، زندانیان را به شدت شکنجه می‌کردند. این در حالی بود که کمترین امکانات را در اختیار زندانی قرار می‌دادند.

اصلا از این پذیرایی‌ها نبود. خدا می‌داند ما هم گرفتار شدیم. بعضی از شکنجه‌شده‌ها می‌گویند، همان ظرفی که ما ادرار می‌کردیم، همان ظرف را می‌شستیم تا برایمان غذا بیاورند.

ساعت 3 بعد از نصف‌شب این آقایان مست می‌کردند، می‌آمدند در سلول، داخل این دالان دراز با یک کتری بزرگ که به عنوان توپ، فوتبال بازی می‌کردند، لگد می‌زدند. یکی این طرف می‌ایستاد، یک نفر آن‌طرف و در حالی که مست بودند لگد می‌زدند به کتری و به امام و شریعتی و دیگران اهانت می‌کردند. فحاشی می‌کردند. اینها می‌خواستند شاه را با این اعمال پلید خودشان حفظ کنند، ولی نتوانستند اینها نتوانستند، آمریکا هم نتوانست، یک نفر که در طبقه بالای زندان بود، می‌گفت: (بعد از 14 روز شکنجه به خاطر اسم امام که ما آقا نوشتیم و می‌خواستیم زیر بغل مان را بگیرند و ببرند به سلولمان) می‌گفت: گوشت بده یالا، یک‌جوری می‌گفت، ما می‌گفتیم، اینجا مگر قصابی است، منظور از گوشت چیست؟ معلوم شد بدن را می‌گوید. گوشت می‌خواهد تا در آپولو، پرس کنند مرا از پله‌ها بردند بالا، حسینی شکنجه‌گر آپولو بود مرا بردند با آپولو شکنجه کنند.

آپولو دستگاهی بود شبیه صندلی، در حالی که دست‌ها و پاها را با گیره پرس می‌کردند و می‌فشردند و کلاهخودی برسر می‌گذاشتند که هر صدایی با چند برابر ارتعاش به گوش آسیب می‌رساند. از طرف دیگر جریان برق به وسیله گیره‌ها به بدن وصل می‌شد. انسان در این وضعیت آرزوی مرگ می‌کرد...

مرا بردند اتاق ملاقات، خدا می‌داند من صدای استخوان سینه خودم را می‌شنیدم، این فانوسقه آمریکایی که به کمر می‌بندند یک طرف را بستند به گردن، یک طرف را هم می‌بستند زیر زانو و می‌گفتند با یک پا بایست. این زانو چنان استخوان سینه مرا فشار می‌داد که صدا می‌کرد. بعد گفتند: روی یک پا بایست ما روی یک پا کمی ایستادیم و افتادیم، چون نتوانستم خودم را حفظ کنم، آن سروان هنگام رفتن به یک اتاق دیگر به جناب سروان ‌صارمی نامی بود گفت که ایشان نمی‌تواند بایستد. گفت: دستبند بزنید، یک دستبند آوردند و دستهای مرا از پشت بستند. بعد گفتند: بایست، یک ذره می‌ایستادم، بعد محکم می‌خوردم زمین، بدنم داغون شد، دوباره، سه‌باره، بعد گفتند: نمی‌تواند بایستد، گفت: آویزان کنید. یک دستبند دیگر آوردند وسط این دستبند زدند و مرا به چفت بالای در آهنی که از آنجا می‌رفتند اتاق ملاقات، آویزان کردند. خدا شاهد است من شاید در حدود سه‌ربع در آن وضع بودم، تمام آب بدن آدم از این پیشانی می‌ریزد پایین. آنجا آویزان دست از پشت بسته و پا با فانوسقه محکم چسبیده به سینه و به سختی نفس می‌کشیدم و همان لحظه هم می‌گفتم والضحی واللیل اذا سجی... این آیه را می‌خواندم، آن مامور آمد گفت: قرآن بخوان، قرآن بخوان همین یک ربع دیگر تو می‌میری و من بسختی می‌گفتم: می‌خواهم قرآن بخوانم...

 

حسین شریعتمداری

تـجـربـیات من از شکنجه‌هایی که در زندان انجام می‌گرفت نیز زیاد است و اغلب شامل این موارد می‌شود: خاطرات خیلی فراوان و تلخ از شکنجه با آپلو دارم، آویزان کردن، وصل کردن برق به بدن ــ البته با ولتاژی که مجاز بود ــ و خاموش کردن سیگار روی بدنم بخصوص پشتم که هنوز کاملا محل آنها را گوشت نگرفته است. در مورد ناخن کشیدن این‌گونه بود که چیزی شبیه سوزن با قطری در حدود 2 یا 3 میلی‌متر را زیر ناخن می‌کردند و با چیزی شبیه به انبردست ناخن را می‌کشیدند یا بلند می‌کردند که سوزن فرو رود در زیر ناخن، به طوری که وقتی چشمان انسان بسته بود احساس می‌کرد که ناخن درآمده اما بعدا می‌دید که ناخن در جایش است ولی برای ساعت‌های طولانی درد بسیار شدیدی زیرناخن احساس می‌شد. آزار و اذیت دیگری که اعمال می‌شد این بود که در زمستان زیلوی کف سلول را جمع کرده و آب یخ در کف سلول می‌ریختند به طوری که نمی‌شد روی پا یا حتی نوک انگشتان ایستاد یا نشست. در واقع امکان هر کاری را از آدم سلب می‌کردند...

 

علی‌رغم این که بازجوهای ساواک آموزش‌دیده بودند و کاملا حرفه‌ای شکنجه می‌کردند اما بسیار اتفاق می‌افتاد که بازداشتی در زیرشکنجه جلادان ساواک شهید می‌شد. مثلا حسینی یکی از شکنجه‌گران ساواک، کابل را به قدری مرتب و حساب شده می‌زد که جای ضربات شلاق ماهرانه و به ردیف کنار هم روی بدن چیده می‌شد.

برای من بارها پیش آمد که زیرشکنجه بی‌هوش شدم. اما لابد سعادت نداشتم که شهید شوم.

 

مهندس سید مرتضی نبوی

در اواخر ماه رمضان مرا بازداشت کردند و مدت شش ماه در آن محلی که الان موزه عبرت نامیده شده، زندانی شدم. فضای آنجا بسیار وحشتناک بود و شب تا صبح صدای شکنجه‌ می‌آمد و دستگاه‌هایی مخوف برای شکنجه زندانیان وجود داشت.

در آن دوران مرا مرتب به بازجویی می‌بردند و شروع به کتک زدن می‌کردند و می‌گفتند بگو. دیدم که خیلی خشن بـرخـورد مـی‌کـنـنـد، چـون مـن فـکـر مـی‌کردم برای یک فارغ‌التحصیل دانشگاه احترام قائل می‌شوند و می‌گفتم چرا با مهندس یک کشور به این شکل برخورد می‌کنید.

یک بار آن‌چنان محکم با سیلی به گوش من زدند که پرده گوشم پاره و خون جاری شد. بعد مرا خواباندند و با کابل به پاهایم می‌زدند. آن دوست قدیمی که اعتراف کرده بود، من خبر نداشتم که تا چه حد گفته است من انکار می‌کردم، اما می‌فهمیدم که آنها همه مطالب را می‌دانند.

بعد از کتک زدن هم می‌آوردند در همان حوضی که در موزه عبرت است و می‌گفتند برو داخل آب سرد حوض تا مزه کابل را خوب بچشی. نهایتا من را به دست یک بازجویی سپردند به نام متقی و تا آخر شش ماه زیرنظر این بازجو بودم.

در پایان، وی پرونده من را بست که به دادگاه بفرستد. بعد مرا به طبقه اول بردند. در آنجا سالن دایره‌ای است که اطاق‌های مختلف دارد و در هر دری یک شکنجه‌گر با کابل ایستاده بود و ما را اطراف این دایره می‌دوانیدند و هر کس می‌ایستاد شکنجه‌گر می‌زد که حرکت کند

مهدی غیوران

ساواک من را در ارتباط با پرونده آمریکایی‌ها و ترور تیمسار زندی‌پور بازداشت کرد. جلوی در مغازه‌ام ایستاده بودم و صحبت می‌کردم که یکی آمد کنارم و دست زد به کتفم و گفت: غیوران تویی؟ یک نفر بی‌سواد که حتی اسم مرا هم درست تلفظ نمی‌کرد. گفتم: بله. گفت: با ما بیا...

بعد از مدتی طولانی که کابل خوردم، با اشاره انگشت به آنها فهماندم که می‌خواهم حرف بزنم. برای این‌که کمی نفس بکشم و از درد من کاسته شود. گفتم: بگویید نزنند تا بگویم. زدن را متوقف کردند و گفتند بگو؟ گفتم: درمسجد علی را دیدم. آنها دوباره با عصبانیت شروع کردند به کابل زدن. این کار برای بار دوم یا سوم باز هم تکرار شد و من فقط برای این‌که نفسی تازه کنم و کمی از دردکشیدن آسوده شوم، انگشتم را بلند می‌کردم، اما در پاسخ سوالشان باز تکرار می‌کردم که علی را در مسجد دیدم. پس از این‌که مطمئن شدند من حرف جدیدی نخواهم زد، مرا از تخت پایین آوردند و آن طرف اتاق در حالی که چشم‌هایم را نیز بسته بودند، درجایی قرار دادند که آب قطره‌قطره اما سریع بر پیشانیم می‌ریخت.

این وضعیت بسیار اعصاب خردکن بود و من با این‌که دیگر دردی را تحمل نمی‌کردم، داد می‌کشیدم و وانمود می‌کردم ترجیح می‌دهم کابل بخورم. در این وضعیت هم چند بار از من خواستند که اگر مایل به اعتراف بودم، انگشتم را بلند کنم و من باز همچنان اعلام آمادگی می‌کردم، اما در پاسخ می‌گفتم: علی را در مسجد دیدم. در واقع تمام سعی من این بود که این بازداشت‌ها به من خاتمه پذیرد و سراغ فرد دیگری نروند. پس از این‌که دیدند اعتراف نمی‌کنم، شروع کردند به سوزاندن سینه من؛ چشم‌هایم بسته بود، اما سوزش روی سینه‌ام را حس می‌کردم و پس از آن پارچه زبری شبیه کیسه حمام روی زخم‌های سوخته می‌کشیدند. شرایط بسیار سخت و دشواری بود. دیکتاتوری با تمام خشونت خود اعمال سلطه می‌کرد. در همین شرایط می‌شنیدم که با هم صحبت می‌کنند. یکی به دیگری می‌گفت گمان نمی‌کنم چندساعتی بیشتر بتواند زنده بماند. بالاخره ناامید از اعتراف من، دست از شکنجه کشیدند و مرا به حالت نیمه‌جان بردند بهداری و پس از پانسمان و مداوا به سلول آوردند. ..

طاهره سجادی

وقتی مرا به بازداشتگاه کمیته مشترک بردند، ایشان بیهوش و در بیمارستان بودند. در واقع در اثر ضربات کابل و شوک الکتریکی، ایشان فلج کامل شده و بیهوش بودند. آرش ــ شکنجه‌گر معروف که اعدام شد ــ رو به من کرد و گفت: شوهرت را کشتیم، اما افسوس که اطلاعاتش را نتوانستیم تخلیه کنیم. من از این که اطلاعاتی نگرفته بودند، خوشحال شدم. به دلیل شرایط بسیار سختی که در آنجا حاکم بود و فشار فراوانی که به بازداشتی‌ها در اثر شکنجه و ارعاب وارد می‌شد، شرایط به‌گونه‌ای بود که انسان از شنیدن مرگ عزیزانش خوشحال می‌شد، چون با خود فکر می‌کرد حداقل از آزار و اذیت نجات یافته است. از این رو وقتی آرش به من گفت شوهرت را کشتیم، حقیقتا از این که ایشان از آزار خلاص شده است، خوشحال شدم.

http://www1.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100898546817

 

جمعه 07 اردیبهشت ماه 1403
  نظرسنجي
نظر شما درباره وبگاه حوزه نمایندگی ولی فقیه چیست؟

 

تعداد جوابها : 795

عالی : 30%
خوب : 1%
متوسط : 1%
ضعیف : 68%

  ارسال  
  كاربران بر خط
كاربران فعال بازديد كنندگان فعال :
Visitors بازديد ها: 30
Members اعضاء: 0
مجموع كاربران مجموع: 30

بازديد ها بازديد ها :  
Visitors بازديد هاي كل: 2108173
Visitors بازديد هاي امروز: 555
Visitors بازديد هاي ديروز: 2844

فعال در اين زمان كاربران فعال:
با ذکر منبع بلامانع است
پرتال سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان
Ariana Informatics Group - گروه داده ورزي آريانا