(نتيجه دورى از زنا)
در روزگاری يك كشتى دردیای طوفانى غرق شد. در آن كشتى زنى زيبا رويى بود كه بوسيله تختهپارهای خود را نجات داد و به جزیرهای رسيد كه دزدى در آن جزيره بود. وقتى آن دزد زن زیباروی را مشاهده نمود گفت: تو از جن هستى يا از انس ؟!
گفت: انسان هستم.كشتى ما غرق شد و من خود را با هزاران زحمت به اين جزيره رساندم.
آن مرد دزد بهطرف زن رفت واو را در آغوش گرفت تا با وى زنا كند.ولى ديد كه او چون بيد به خود میلرزید. پس گفت: آيا تابهحال زنا دادهای.
زن گفت:نه
مرد گفت: واى بر من دزد كه بارها اين عمل شنيع را انجام دادهام آن از روى اختيار ! ولى هيچ ترسى ندارم.ولى تو با فشار و زور هم حاضر نيستى كه براى یکدفعه اين عمل را انجام دهى و اینطور به وحشت افتادهای.
اين را گفت و دست از آن عمل برداشت وتوی خدا توبه كرد. آنگاه با آن زن بهسوی يك آبادى روانه شدند در بين راه مرد عابدی نيز همراه آنها شد و چون آفتاب آنها را اذيت مینمود عابد دعا نمود كه خدا ابرى سر آنها بفرستد آن شخص تائب نيز آمين گفت.ناگهان ابرى بر روی سر آنها سايه افكند.
در سايه ابر باهم میرفتند.
تا آنکه در یکدو راهى از يكديگر جدا شدند. عابد از راهى رفت و آن مرد زن نيز از راهى ديگر روانه شدند.مرد عابد ديد كه ابر با آنها همراهى میکند و آنها را از سايه خود بهرهمند میگرداند.پس عابد نزد آن مرد رفت و دست به دامان وى انداخت و پرسید: خدا به خاطر چه عملى اين مقام را به تو عنايت نموده است ؟
مرد داستان خود را ذكر نمود و گفت: پروردگار به سبب توبه و بازگشت منت بر من نهاد ه و این مقام را به من عنايت فرموده است.
نتیجه توبه کردن زن زیبای زناکار
زنی بدکار، در بنیاسرائیل بود که جلو درب خانه خود مینشست و با جمال و زیبایی خود، مردان را فریفته و عاشق خود میساخت. (و با آنان زنا میکرد.)
روزی عابدی از در خانهی او عبور کرد و چشمانش به آن زن افتاد و بیاختیار شیفته و شیدای او شد. برای رسیدن به او چارهای نداشت جز اینکه مقداری پول تهیه کند.
بعدازآنکه آن مقدار پول را تهیه کرد؛ وارد خانه آن زن شد و پولها را بهپای او ریخت. و چون خواست دست خود را بهسوی او دراز کند ناگهان دلش به تپش افتاد و خدا را به یاد آورد و باحالی دگرگون از آن زن جدا شد.
زن گفت: «چرا مرا ترک کردی؟ درحالیکه شیفتگان زیبایی من حتی سرشان را درراه من میدهند.»
عابد گفت: «درست میگویی. اما من از خدا میترسم و سعادت همیشگی را به لذت زودگذر دنیا نمیفروشم.»
این را گفت و از خانه آن زن زیبا بیرون رفت. زن چون این ماجرا را دید، بیاختیار اشک ریخت. به خود گفت: «ایدلغافل! یکعمر است که در بیابان هوی و هوس سرگردانی و در دریای شهوت غوطهوری. چشمانت را از خدا بستهای و هر آن در آغوش مردی هوسباز به سر میبری. عابدی برای یکلحظه گناه اینگونه از خدا بترسد و رنگش چهرهاش زرد شود و بدنش به لرزه افتد. آنوقت تو به خاطر یکعمر معصیت و نافرمانی از خدا نمیترسی؟»
بعد بهطرف صومعه آن عابد حرکت کرد تا در نزد او توبه کند. عابد وقتی او را دید و به یاد قصد گناه خویش افتاد، سکته کرد و جان به جانآفرین تسلیم شد. خویشاوندان عابد، جنازهی او را دفن کردند و برادر آن عابد که مردی صالح بود، آن زن را به ازدواج خویش درآورد. آن زن دارای پنج فرزند شد که آنها از پیامبران بنیاسرائیل شدند.
http://www.modiryar.com/books-management/4326-1390-04-21-03-22-00.html