مدام با خودش فکر میکرد که چه اتفاقی، اینقدر ایرانیها را عصبانی کرده.
آهسته با لهجه روس پرسید: چه فرمایشی دارید؟
ـ میخواهم سؤالی از تو بپرسم. این خرسهای قطبی کی از خواب بیدار میشوند؟
ـ منظورتان از خرسهای قطبی چیست؟
ـ همین رهبران شوروی!
سفیر حسابی گیج شده بود. مانند مستی که بیهوا سیلی محکمی خورده باشد. نمیتوانست ادامه ماجرا را حدس بزند و این خیلی عصبانیاش میکرد. صدایش بازهم آرامتر شد. با لرزشی که سعی میکرد پنهانش کند: لطفاً بیشتر توضیح دهید، چطور مگر؟
ـ خرسهای قطبی اول پاییز خوابشان را شروع میکنند، زمستان و بهار را هم میخوابند. آفتاب تابستانی که مستقیم رویشان بیفتد، کمکم بیدار میشوند، اما تا به خودشان بیایند، دوباره اول پاییز است و میخوابند.
سی ثانیه سکوت کرد و مستقیم به چشمان سفیر نگاه کرد. خیلی زود مقاومت سفیر تمام شد و چشمانش را زمین انداخت. وزیر ادامه داد: این خرسهای قطبی که در حکومت شوروی هستند، هنوز خیال میکنند صدام طرف دار شوروی است؟! صدام آمریکایی است. این مطلب را به آنها بگو. اگر دلیلش را میخواهی، بیا تا برایت بگویم که چرا صدام آمریکایی است. امان نداد و ادامه داد: مطلب دوم، ما در کشور شما هفتاد میلیون بمب داریم که چاشنیهای آنها در دست ماست. تا کی باید بمبها و موشکهای شما روی سر ما بریزد؟ کاری نکنید که ما این چاشنیها را آتش بزنیم و کشورتان را به مشکلاتی مبتلا کنیم که نتوانید حل کنید.
سفیر که دیگر به هوش آمده بود، خوب فهمید که منظور او، مسلمانان شوروی هستند. برخورد، آنقدر محکم و بیمقدمه بود که در آن لحظه نمیدانست چه کند و درواقع نمیتوانست کاری کند. قدری خودش را جمعوجور کرد و سعی کرد محکم بگوید: چشم! و انتظار داشت که وزیر ایرانی آرام شود و او را دعوت کند تا روی صندلی بنشیند و صحبت کنند. اما وزیر فقط یک جمله محكم گفت: برو بیرون! وقتی سفیر از ساختمان سپاه بیرون میرفت، صورت سفیدش که با موهای سفید سرش، نمادی از سیبری بود، سرخشده بود. رفیقدوست خودش هم مانده بود که چطور توانسته با سفیر ابرقدرت جهان، اینطور صحبت کند. بهوضوح اثر نَفَسِ امام را در دلش احساس میکرد. گزارش این برخورد را که از طریق حاج احمد آقا به حضرت امام رساند، امام خوشحال شدند، خندیدند و گفتند: این به نفع انقلاب بود.
دو هفته بعد، از امور خارجه با آقای وزیر تماس گرفتند، گفتند: سفیر شوروی میخواهد شمارا ببیند! قرار شد بیاید.
بولدوریف با همان افسر سیاسی آمد. دم در ایستاد. پرسید: بایستم، یا بیایم داخل؟...
ـ بیا داخل.
آمد نزدیک میز، یک صندلی آنجا بود، ایستاد، پرسید: بنشینم؟
ـ بنشین.
نشست. برایش چای آوردند. با لهجه روسی سلام و احوالپرسی کرد، بعد به افسر همراهش چیزی به روسی گفت، او هم از کیفش کاغذی درآورد و به سفیر داد. بولدوریف بلند شد و با نگاه به کاغذ گفت: من پیام شمارا عیناً، بدون هیچ حذفی به رهبران شوروی ابلاغ کردم. آنها این پیام را بسیار عالی ارزیابی و توصیف کردند و گفتند اگر از آقای وزیر دعوت کنیم، به شوروی میآیند یا نه؟
وزیر جواب داد: من دوست دارم شوروی و مسکو را ببینم، اما اجازه دست امام است، اگر برای سفر اجازه بدهند، میآیم.
http://kayhan.ir/fa/news/112065