شاید برخی از آن جاسوسها به نتایج غلط رسیده بودند چون تحصیلات عالیه در شیمی، زیستشناسی یا انرژی هستهای نداشتند. بدون این تخصص، شاید آن مأموران بحث را درست نمیفهمیدند یا لو میرفت که قلابیاند. در همایشهای آژانس بینالمللی انرژی اتمی در وین حول موضوعاتی از قبیل هیدرولوژی ایزوتوپها و انرژی گداخت هستهای، «شاید تعداد افسران اطلاعاتی که در تالارها پرسه میزدند بیشتر از دانشمندان واقعی بود.» این را جین کویل میگوید که از ۱۹۷۶ تا ۲۰۰۶ برای سیا کار کرده است، و اضافه میکند: «فقط یک مشکل کوچک بود: اگر قرار است یکی از آدمهای سیا را به این همایشها بفرستید، باید بتواند مثل آنها حرف بزند. اعزام یک دانشآموختۀ تاریخ سخت است که فقط میتواند بگوید: «بله من دکترای فیزیک پلاسما دارم.» بهعلاوه، دنیای این رشتهها بسیار کوچک است. اگر بگویید از مؤسسۀ فِرمی در شیکاگو آمدهاید، میگویند: لابد باب، فرد و سوزی را میشناسی.»
کویل میگوید که در عوض، آژانس میتواند یک استاد مناسب را از طریق «ادارۀ منابع ملی» به خدمت بگیرد. این اداره، سرویس پنهانی سیا در داخل کشور است که «رابطهای کاری» با تعدادی از دانشمندان دارد: «اگر همایشی در وین پیدا کنند میتوانند بگویند: پروفسور اسمیت، شرکت شما در این همایش طبیعی به نظر میآید.»
«اسمیت هم مثلاً میگوید: من در آن شرکت میکنم، و به شما خبر میدهم با چه کسانی حرف زدهام. اگر به یک ایرانی بخورم، مسیرم را عوض نمیکنم. اگر او بگوید که «دوست دارم شرکت کنم ولی بودجۀ مسافرت دانشگاهمان خیلی کم است»، سیا یا اف. بی. آی شاید بگوید: «خُب، میدانید، شاید بتوانیم پول بلیط شما را بدهیم، البته بلیط قسمتِ ارزانقیمت.»
*****
دلدادن و قلوهگرفتنِ جاسوس و استاد اغلب با مواجههای ظاهراً تصادفی در یک همایش دانشگاهی شروع میشود، که در این حرفه به آن «برخورد» میگویند. یکی از عناصر سیا که قبلاً در مأموریتهای خارجی فعال بود برایم توضیح داد که «برخورد» چطور کار میکند. فرض کنیم اسمش آر. است.
آر. به من گفت: «من یک عالم آدم را در همایشها نیروگیری کردم. در این کار ماهر بودم، و کار سختی هم نیست.»
او در بین مأموریتهایش، به فهرستی از همایشهای آتی نگاه میانداخت، یکی را انتخاب میکرد، و روی دانشمندی انگشت میگذاشت که حداقل دوبار در سالهای قبل در همان رویداد با او حرف زده بود و احتمال داشت در آن همایش شرکت کند. آر. از کارآموزان سیا و آژانس امنیت ملی میخواست که پروفایلی از هدف تهیه کنند: به کدام دانشگاه رفته است، اساتیدش چه کسانی بودهاند، و مواردی از این دست. سپس به دفتر مرکزی پیغام میداد تا بودجۀ سفر را تقاضا کند. فوت کوزهگری آن بود که پیغامش قدری قانعکننده باشد که هزینهها را جور کند، اما آنقدر وسوسهانگیز نباشد که سایر مأمورانی که آن را میخوانند و به همایش نزدیکترند دنبال همان هدف بروند.
بعد باید پوشش را درست میکرد، که معمولاً بازرگان بود. اسمِ یک شرکت را از خودش درمیآورد، وبسایت آمادهای برایش میساخت و کارت ویزیت چاپ میکرد. برای آن شرکتی که وجود خارجی نداشت، صورتحساب و تلفن و سوابق کارت اعتباری دست و پا میکرد. برای معرفی خودش هم سراغ یکی از هفت اسم مستعارش میرفت.
آر. سررشتهای از علم نداشت. برای بازکردنِ سر حرف نمیتوانست چیزی دربارۀ فرضیۀ ریمان بگوید. در عوض، خوب میدانست دانشمندان اکثراً درونگراهاییاند که در روابط اجتماعی سررشته ندارند. برای همین راهش را به سمت هدف کج میکرد که در گوشۀ سالن دورهمی همایش ایستاده و میگفت: «شما هم مثل من از شلوغی بدتان میآید؟» بعد هم راهش را میگرفت و میرفت. آر. گفت: «این برخورد گذراست. فقط صورتتان در ذهن طرف میماند.» هیچکس دیگر نباید متوجه برخورد شود. یک خطای آماتوری آن است که جلوی دیگرانی سراغ هدف بروید که شاید مراقبان او از کشورش باشند. مراقبان لابد این گفتوگو را گزارش میدهند که امنیت هدف را به خطر میاندازد و موجب میشود دفعۀ بعد که سراغش میروید، میل یا توان همصحبتی نداشته باشد.
در مابقی طول همایش، آر. «با انرژی فراوان این سو و آن سو پرسه میزد» تا در هر فرصتی به هدف برخورد کند. با هر تماس، که در اصطلاحات سیا «وقتگذراندن با هدف» نام دارد و جزء عملکرد شغلی او حساب میشود، خودش را در دل استاد بیشتر جا میداد. او که کارش را بلد بود مثلاً میگفت مقالهای عالی دربارۀ فلان موضوع خوانده است که اسم نویسنده یادش نیست. آن دانشمند هم میگفت: «نویسندهاش منم!» و گل از گلش میشکفت.
پس از چند روز، آر. دانشمند را به ناهار یا شام دعوت میکرد و پیشنهادش را ارائه میداد: شرکتش به حوزۀ تخصصی آن دانشمند علاقمند است و میخواهد از کارش حمایت کند. او توضیح داد: «همۀ دانشگاهیانی که تا حالا دیدهام، همیشه در تلاشند کمکهزینهای برای ادامۀ پژوهششان بیابند. همۀ حرفهایشان در این باره است.» آن دو دربارۀ یک پروژۀ خاص و البته قیمتش توافق میکردند، که بسته به کشور دانشمند متفاوت بود: «هزار تا پنج هزار دلار برای یک پاکستانی. برای کره بیشتر.» همینکه پولی از سیا به یک استاد خارجی برسد، حتی اگر او در ابتدا از منبع بودجه بیخبر باشد، تحت کنترلشان قرار میگیرد چون افشاء این رابطه میتواند شغل یا حتی زندگیاش در میهن خودش را به خطر بیاندازد.
همایشهای علمی چنان کششی برای عناصر امنیتی دارند که یکی از بزرگترین نگرانیهای مأموران سیا، مداخلۀ همکارانی است که میخواهند برای هدف آنها دام پهن کنند. یک افسر سابق سیا با نام مستعار اشمائیل جونز در کتاب عامل انسانی: درون فرهنگ اطلاعاتی بدکارکرد سیا۳ (۲۰۰۸) نوشت: «ما اینطوری سرازیر برنامههایی از این دست میشویم.»
جونز تعریف میکند که در یک همایش در سال ۲۰۰۵ در پاریس که انتظار داشت «میعادگاه دیدار دانشمندان تسلیحاتی از کشورهای سرکش» باشد، وقتی نگاهش به آن طرف اتاق افتاد و دو مأمور سیا را دید (که خودشان استاد بودند) دلش گرفت. سعی کرد از دید آنها دور بماند و مشغول پرسهزنی در همایش شد: به اتیکتهای اسامی نگاه میکرد تا برای «کسانی که شاید منابع خوبی باشند» تور بیاندازد، کسانی که ترجیحاً از کرۀ شمالی، ایران، لیبی، روسیه یا چین باشند.
کرتسن گیسر گفت: «تعجب میکنم که حضور اطلاعاتیها در این همایشها اینقدر علنی است. یک عالم آدم میچرخند، از یک عالم جایی که فقط اسم اختصاری دارند.» گیسر، رییس سیاستگذاری امنیت مجازی وزارت خارجۀ آلمان، و من در ششمین همایش بینالمللی سالانۀ تعامل سایبری صحبت میکردیم که آوریل ۲۰۱۶ در دانشگاه جورجتاون در واشینگتن دی. سی. برگزار شد. آثار هنریِ مذهبی، پنجرههایی با شیشههای رنگی و نقلقولهای کلاسیکی که در تالار گستون ردیف شده بودند، مثل یک استتار استادانه برای مدیران ان. اس. ای۴ و اف. بی. آی عمل میکردند که ناطقان اصلی برنامه بودند؛ برنامهای پیرامون مبارزه با یکی از هولناکترین چالشهای قرن بیستویکم: حملات سایبری.
در آنجا رمزشکن ارشد سابق ان. اس. ای سخنرانی کرد، همچنین رییس سابق شورای ملی اطلاعات، معاون وزارت امنیت ایتالیا، و مدیر مرکزی که برای سرویس اطلاعاتی سوئد پژوهشهای محرمانه انجام میدهد. اتیکتهای اسامی تقریباً همۀ آن ۷۰۰ شرکتکننده نشان میداد که برای حکومت ایالات متحده، سفارتخانههای خارجی، پیمانکاران اطلاعاتی یا فروشندگان محصولات سایبری کار میکردند، یا اینکه در دانشگاهها تدریس مینمودند.
شاید همۀ حضور اطلاعاتیها هم علنی نبود. به طور رسمی ۴۰ کشور (از برزیل تا موریس، صربستان و سریلانکا) در آن همایش نماینده داشتنند، اما روسیه نه. ولی در انتهای بالکن مرد جوان باریکاندامی میپلکید که کیفی در دست داشت و به پنلها گوش میداد. یقهاش به اتیکت اسم آراسته نبود. سراغش رفتم، خودم را معرفی کردم، و اسمش را پرسیدم. گفت «الکساندر» و پس از مکثی کوتاه، «بلوزوف.»
«از این همایش خوشتان آمده است؟»
او گفت «نه» و سعی کرد جلوی سؤالهای بیشترم را بگیرد. «من از سفارت روسیهام. نظری ندارم. فقط میخواهم باخبر بشوم، همین.»
یک کارت ویزیت به او تقدیم کردم و کارت ویزیتش را خواستم که بیثمر بود. «من فقط یک ماه است که اینجایم. هنوز کارتهایم چاپ نشدهاند.»
اصرار کردم و از شغلش در سفارت پرسیدم. (با نگاهی به راهنمای دیپلماتیک فهمیدم که «دبیر دوم» است.) نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «ببخشید. باید بروم.»
ادامه دارد...