وقتی ادیسون به وجود خدا و کارگردانی برای این جهان، اعتراف می کند
یکنفر نامهای به ادیسون نوشت. صدتا اختراع بهنام ادیسون ثبت است. ادیسون خیلی هم آدم کندذهنی بود، خیلی کندذهن بود! یک دفعه برق قطار را دست او داده بودند که نظام بدهد، اشتباه کرد! لوکوموتیوران وقتی حرکت قطار آهسته شد، آمد و زیر بغل ادیسون را گرفت و بلند کرد، از پنجرهٔ قطار در بیابان پرت کرد و گفت: برو گمشو احمق! قطار هم رفت، اما ناامید نشد، نشست و خواند، تجربه کرد، آزمایش کرد و فکرش را بهکار انداخت، صدتا اختراع به نامش ثبت شد.
کسی برای ادیسون نوشت که حالا با این علمت، با این دانش، با این صدتا اختراع، خدا را قبول داری؟ آیا واقعاً عالَم خدا دارد؟ گفت از این بپرسیم، بالاخره اگر این گفت عالَم خدا ندارد، ما هم بیخدا بشویم، چون این خیلی میفهمد. این نامه را خواند(من نامهاش را دارم) و خندید، جواب نوشت: یکبار داشتم در کارگاهم کار میکردم و یک چرخی داشت در دستگاهم میگشت که انگشت شَستم گیر کرد و در جا ناخنم را کَند، بدحال شدم. همه ریختند و پانسمان کردند، دوا گذاشتند. دوماهی گذشت، مدام عوض کردند، تمیز کردند، بَدَل کردند و بعد دیگر گفتند به پانسمان نیازی نیست، باز که کردند، دیدم یک ناخن نو عین ناخن زمان تولدم و عین ناخن قبلی درآمده که کَنده شد. نشستم و حساب کردم کلّ کارخانههای شرق و غرب عالم را به هم ببندیم که یک ناخن درست کند که به بدن وصل شود و از بدن انرژی بگیرد که مدام بالا بیاید و ما با ناخنگیر بگیریم و صافش بکنیم، نمیتوانند یک ناخن بسازند. صد درصد برایم روشن است که عالَم کارگردان دارد که اگر نداشت، چطوری دوباره این ناخن من درآمد؟ چطور درآمد؟ خدا که قابلدیدن است و با چشمِ جان همهجا از آثارش پیداست.
شورش عشق تو در هیچ سَری نیست که نیست/ مَنظر روی تو زیبِ نظری نیست که نیست
نیست یک مرغ دلی کَش نفکندی به قفس/ تیرِ بیدادِ تو پَر تا به پَری نیست که نیست
چشم ما دیدهٔ خفاش بُوَد، ور نه تو را/ جلوهٔ حُسن به دیوار و دری نیست که نیست
گوشِ اسرار شِنو نیست، وگرنه اسرار/ بَرَش از عالم معنا خبری نیست که نیست
چه شده که خدا را یادمان رفته است؟ چهکسی میگوید ما خدا را یادمان رفته است؟ خب از مال مردمخوری، از عرقخوری، از بیحجابی، از روابط نامشروع، از دوست پسر و دختر و این روابط ربا، ظلم، بداخلاقیها، همه علامت این است که یادمان رفته است؛ اگر ما وجود مقدس او یادمان باشد، خب در حدّ خودمان مثل ابیعبدالله زندگی میکنیم.
ما بهشدت دچار غفلت هستیم و خیلی هم بیماری خطرناکی است؛ اینکه اصل کاری را آدم یادش برود و مشغول امور فرعیِ باطلشدنی بشود. به همهٔ اینهایی که دارند میدَوند و گیر میآورند، باید به آنها گفت: بیچارهها! توانگری نه به مال است، نه به زن، نه به بچه، نه به ساختمان، نه به ویلا، نه به ماشین گرانقیمت، نه به صندلی مجلس، نه به صندلی وزارت، همهٔ اینها «تا لب گور است بعد از آن اعمال». آخر هیچچیزی از اینها را نمیگذارند که ما ببریم! ما ببریم هم، به درد نمیخورد! حالا زن و بچهمان هم به محضر ببریم و از آنها امضا بگیریم که اگر ما مُردیم، یک قالیچهٔ یک ذرعونیمی را در کف قبر ما پهن کنید؛ خب آن خاک میشود و به درد ما نمیخورد! بعد هم وصیت بکنیم، گوش نمیدهند و عمل نمیکنند که حالا فرش بیندازند یا بگوییم که یک شعلهٔ برق از بهشت زهرا بگیرید که قبر ما همیشه روشن باشد و تاریک نباشد. اینهایی که مردم برای آن گریبان پاره میکنند و برای بهدستآوردنش میدَوند، به آنجا قابلانتقال نیست. امام زینالعابدین(ع) در دعای ابوحمزه میگویند: «اَبْکی لِخُروُجی مِنْ قَبْری عُرْیاناً»، گریهام در این سحر ماه رمضان، این است که در قیامت باید لُخت مادرزاد وارد محشر بشوم! مشغولیتهای اضافی، ما را از اصلِ کاری دور انداخته، غافل کرده و از یاد بردهایم.
http://www.farsnews.com/13960705001880