شهید مدافع حرم «کمیل قربانی
برگ سبز زندگی
در سال ۱۳۶۶ مادر کمیل به حج تمتع مشرف شده بودند که خیانت وحشیانه سعودیها رخ داد؛ ایشان باردار بودند همه فکر میکردند بچه ایشان براثر ضربات باتوم و کتکها از بین رفته است؛ اما سرنوشت کمیل جور دیگری رقم خورد؛ کمیل در خانوادهای مذهبی و اهلدل متولد و بزرگ شد؛ همه برادرهایش جز رزمندگان دفاع مقدس هستند. باوجوداینکه کمیل خیلی برایشان عزیز و دوستداشتنی بود، با شنیدن خبر شهادتش در پوست خود نمیگنجیدند و به داشتن چنین شهیدی افتخار میکردند. آقا کمیل و همسرش دوران شیرین عقد را سپری میکردند که کمیل تصمیم گرفت به سوریه برود. او باید از همینجا مبارزه را شروع میکرد؛ مبارزه با جبهه ماندن یا رفتن؛ مبارزه با فراق و غربت و دوری؛ او انتخابش را کرد؛ رفتن را برگزید. رفت چون هدفش رفتن بود؛ رفت چون باید عیار بندگی و صداقتش را در فراق و غربت میآزمایید؛ رفت چون عاشق شهادت و شهدا بود؛ رفت چون عشق به شهادت و شهدا نهتنها در گفتارش بلکه در عملش نیز متجلی شده بود.
کمیل قربانی یکی از شهدای مدافع حرم لشکر زرهی ۸ نجف اشرف بود که 25 آبان سال گذشته در سوریه به شهادت رسید.
همسر شهید:
- یک روز یکی از دوستانش، همسرش را ضعیفه صدا زده بود آقا کمیل خیلی از این واژه ناراحت شده بود بهقدری که بعداً مسئله را با من در میان گذاشتند به من نگفتند آن شخص چه کسی بوده ولی به دوستشان گفته بودند این خانم عمری است در خانهی شما زحمت میکشد، فرزندان شمارا بزرگ کرده، شما نباید دربارهی او اینطور صحبت کنید، بعد از شهادت آقا کمیل این فرد پیش پدر آقا کمیل رفته بودند و گفته بودند که بعدازآن شهادت آقا کمیل خیلی روی این کلمه فکر کرده بودند و خیلی رویشان تأثیر گذاشته بودند.
- یک روز ما برای رفتن بهجایی عجله داشتیم، درراه دیدیم یک بنده خدایی دارِد سعی میکند چند تا باکس نوشابه را با موتور جابهجا کنه ولی چون تعداد آنها زیاد بود روی موتور جا نمیشد وایشان هر مقداری از راه را که میرفت یکی از باکسها میافتاد مجبور میشد بایستد آنها را از روی زمین بردارد و روی موتور بگذارد، آقا کمیل گفت باستیم کمکش کنیم، گفتم ایشان به شما اعتماد نمیکند که آنها را داخل ماشین شما بگذارد، گفتند اشکال ندارد من پیشنهاد میکنم، شاید قبول کنند، اتفاقاً آن آقای موتورسوار انگار که کمک را از جانب خدا دیده خیلی خوشحال شد و قبول کرد.
- یکبار قرار بود من عروسی بروم و خودش میخواست به مأموریت برود. به من گفت من که نیستم شما که میخواهی به این عروسی بروی داخلش کار حرام انجام میشود؟ گفتم بزنوبرقص دارد گفت پس نرو. گفتم اگر نروم ممکن است قطع رابطه شود و ایشان گفت من نمیخواهم شما بروی. گفت اگر رابطهای را به بهای گناه میخواهی حفظ کنی آن رابطه نباشد بهتر است.
- هرجائی مسیر بودیم لحظه اذان باید جایی برای خواندن نمازش پیدا میکرد. برای خرید عقد رفته بودیم، کارها فشردگی زیادی داشت، وقت نداشتیم، خواهرهایش با اشتیاق تمام پیگیر خرید عقد بودند. نزدیک غروب آفتاب که شد گفت: مسجد همین نزدیکی هست بریم برای نماز؟ همه اعتراض کردند: آقا کمیل وقت نداریم حالا امشب نمازت رو دیرتر بخون، بیا فعلاً اینرو بخریم بعد باهم میریم نماز؛ میخندید و میگفت: اشکال ندارِد نمازمان رو که بهموقع بخوانیم ان شاءلله خدابرکت میدهد به کارهایمان و رفت سمت مسجد.
- یکی از همسایگان ماشینش را میشست و آب را همینطور رها کرده بود. خیلی روی درست مصرف کردن حساس بود. ایشان لباس رسمی پوشیده بود و میخواست بیرون برود. ولی همان لحظه که این صحنه را میبیند بهطرف میگوید میشود کمکت کنم. آستین را بالا میزند و شروع به شستن ماشین میکند. طرف شوکه میشود و کمیل ماشین را تا آخر با یک سطل آب میشوید و میگوید دیدید نیازی نیست اینهمه شیر را باز بگذارید. اگر جایی هم امربهمعروف میکرد و اثر نمیگرفت خسته و ناامید نمیشد.
سیلی برای چادر
دوست شهید:
- بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچهها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظهای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همینجا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همینجا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزشکار و درشتاندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو میرفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک را خوردم به سمت آنها رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم به آنها رسید سلام کرده همینطوری که سرش پایین بود گفت ببخشید میشود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظهای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد بهشدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد بهشدت عصبانی شده و سیلی محکمی بهصورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکمتری بهصورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی میکنی؟» کمیل گفت: نمیدانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت میبردند من هم لذّت میبردم جوان بهشدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ بهصورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش میگفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما...»
من به جوان گفتم: حالا سیلی میزنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچهها مادرش را زدند درحالیکه مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود؛ این جوان حیرتزده به کمیل نگاه میکرد نمیدانست چه کند همسرش گفت: اینکه میگویند حضرت زهرا (سلامالله علیها) هست و من گفتم بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلامالله علیها) را زدند وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت: تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد آن جوان گفت: قول میدهم که هیچوقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود؛ چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان میآید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت: کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ گفتم: شهید شده است.
گفت: کجا؟ گفتم: سوریه گفت: مگر میگذارند کسی برود؟ گفتم: بله پاسدارها میروند گفت: مگر او پاسدار بود؟ گفتم: بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. گفت: سوریه بوده؟ گفتم: بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) دختر همان کسی که در کوچهها سیلی خورده؛ گریهاش گرفت و با کندههای زانو افتاد روی زمین؛ خیرهخیره بهعکس شهید نگاه میکرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کردهام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم.
- روزی که ایشان به سوریه رفت من خیلی بیتاب شدم. قبلاً به من گفته بود شاید به سوریه برود، ولی چون خیلی گریه کردم و بیتاب شدم دیگر مطرح نکرد و من فکر میکردم فراموش کرده است. بعد از شهادت آقای نوری گفت اعزام جدید داریم و اگر شما راضی نباشی من نمیروم. گفتم همینجوری میگویی یا واقعاً نمیروی؟ گفت نه واقعاً نمیروم. شناسنامهاش پیش من بود و تا روز آخر اعزام پیشم ماند. شب آخر اعزام به خانهمان آمد و گفت فردا روز آخر اعزام است و ممکن است دیگر اعزام نشوم و نتوانم بروم. گفتم خودتان دوست دارید بروید؟ گفت باید از اسلام و حضرت زینب (س) دفاع کرد. گفت دوست دارم راضی باشی. تا لحظه آخر دلم نمیآمد شناسنامه را بدهم. سحر پیام داد و گفت من منتظر اذن شما هستم. گفتم دوست دارم بگذارم بروی ولی بادل خودم چهکار کنم؟ گفت که هیچ اشکالی ندارد اگر نخواهی من نمیروم به شرطی که جواب امام زمان (عج) را خودت بدهی. کم آوردم و هیچ جوابی نداشتم بدهم. گفتم بیایید و شناسنامهتان را بگیرید. گفت من دو رکعت نماز خواندم تا خدا خیر را به دلت بیندازد. ایشان هر وقت مستأصل میشد و هر وقت کم میآورد، نماز میخواند و جواب میگرفت.
- بارها گفته بود دعا کن من به مرگ طبیعی یا در رختخواب نمیرم. وقتی این حرفها را میزد و میگفت برای شهادتم دعا کنید من درک نمیکردم و میگفتم مگر شهادت الآن هم اتفاق میافتد. الآن فهمیدهام شهادت به این نیست جلو گلوله و توپ قرار بگیرد بلکه شهید، قبل از رفتن از این دنیا به درجه شهادت رسیده است. شما اگر خصلت شهید را بگیرید به شهدا ملحق میشوید. کمیل هم قبل از شهادتش شهید شده بود. در وجنات و حرکاتش خصایص یک شهید را دیده بودم. تمامکارهایش را با سیره شهدا چک میکرد. گاهی همینطور که نشسته بود چشمانش پر از اشک میشد و میگفت فکر میکنی اگر الآن یک شهید جای من بود چکار میکرد.
- قبل از شهادتش مزارش مشخصشده بود! مادر یکی از شهدایی که مزارشان نزدیک ایشان هست قبل از شهادت آقا کمیل خواب میبینند که پسرشان با یکدست گل بزرگ جایی که مزار کمیل هست ایستاند با تعجب از پسرشان میپرسند اینجا چهکار میکنید: مادر! جواب میدهند منتظر مهمان عزیزی هستیم به استقبالشان آمدیم؛ مادر نگران میشود و فکر میکند قرار است برای خودش یا کسی از آشنایان اتفاقی بیفتد و چند روز را در نگرانی سپری میکنند تا مشخص میشود مهمان عزیز آقا کمیل هستند.
- یکبار به خودشان گفتم وجودتان مثل جواهر میماند. پیش خودم میگفتم فقط من این جواهر را کشف کردهام، اما نگو که این جواهر خریدارش خیلی بزرگتر از من بود. چون جواهر وجودش اصل بود خدا کمیل را خرید. بالاخره همه از این دنیا میرویم و وقتی به مقام و راهی که رفته، به جایگاه بالایی که رسیده فکر میکنم، خدا را روزی هزار مرتبه بابت این نعمت شکر میکنم.
http://www.rajanews.com/news/277523 |