http://www.raherasti.ir/3946/
خبرداشتن امام خمینی از آینده ی قیام خود
به قلم آیت الله محمدی ری شهری
آیت الله ری شهری در کتاب "خاطره های آموزنده" قضیه ای را از زبان آیت الله شیخ نصرالله شاه آبادی نقل کرده که چند سال پیش، من نیز در منزل آقای شاه آبادی از زبان او شنیده بودم:
«در ایامی که مقام معظم رهبری حضرت آیه الله خامنه ای برای دیدار با اقشار مختلف مردم قم در این استان بودند، شبی (۲۸/۷/۱۳۸۹) به دیدار ایشان رفتم. جمعی از علما حضور داشتند، از جمله آیه الله حاج آقا نصرالله شاه آبادی ـ فرزند استاد بزرگِ امام خمینی رحمه الله ـ که در کنار من نشسته بود. فرصت را غنیمت شمردم و ضمن اشاره به خاطره ای که از ایشان در کتاب عارف کامل آمده، عرض کردم: آیا آن مطلب را تأیید می کنید؟
آقای شاه آبادی ضمن تأیید اصل مطلب، برخی از آنچه را در آن کتاب از ایشان نقل شده، نادرست خواند. من از ایشان خواستم آنچه را صحیح است، بفرمایند. ایشان شروع به نقل خاطره ی خود کرد. به ذهنم رسید که مقام معظم رهبری هم بی میل نیست این خاطره را بشنود. با توجه به این که با ایشان قدری فاصله داشتیم و لازم بود سکوت در مجلس رعایت شود، من به مقام معظم رهبری عرض کردم: آیت الله محمدی ری شهری آقای شاه آبادی خاطره ی جالبی از امام دارند. اگر اجازه دهید، تعریف کنند.
ایشان از این پیشنهاد، استقبال کردند و جلسه را سکوت فرا گرفت و آقای شاه آبادی به تفصیل، خاطره ی خود را بازگو کرد؛ خاطره ای که برای حاضران جلسه شگفت آور بود. بعد از این که از دفتر رهبری بیرون رفتیم، من از آقای شاه آبادی تقاضا کردم که ترتیبی دهیم که خاطره یاد شده را ضبط کنیم. ایشان اجابت کرد و در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۸۹ در منزل آیه الله علی اکبر مسعودی مجدداً خاطره ی خود را بدین شرح، بازگو فرمود:
زمانی که مرحوم امام ـ رضوان الله علیه ـ در ترکیه (شهر بورسا) تبعید بودند، من در نجف خوابی دیدم. خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی بین ایران و دشمنانی واقع شده. معین هم نبود که چه کسانی هستند. حضرت سید الشهداء علیه السلام هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلی ها کشته شدند، حتی یکی از دایی زاده های من به اسم حبیب الله هم شهید شد. همه ی درخت ها سوخت، نخل ها هم شکست و سوخت، تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سید الشهداء علیه السلام تبریک بگویم.
امام روح الله خمینی در عالم رؤیا دیدم که حضرت، منزلی چوبی داشتند، مانند منزل ما در مازندران، و من می دانستم اینجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست برای حضرت سید الشهداء علیه السلام است. من فوراً دویدم و از پله ها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشسته اند، یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه داده اند. حضرت، قیافه ای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند.
به ایشان تبریک گفتم: که الحمد لله ما غالب شدیم.
ایشان تبسم و خنده ی مختصری کردند که برخلاف توقع من بود. من توقعم این بود که آقا خیلی خوشحال و شادمان می شوند.
عرض کردم: آقا! آن طوری که انتظار داشتم شاد نشدید. ناراحتی تان چیست؟
حضرت فرمود: از دست این دو.
گفتم: آن ها کجایند؟
فرمودند: در آن اتاق.
من رفتم آن اتاق، بنا کردم به آن ها تشر زدن و فحاشی کردن، و در این دعواها از خواب پریدم.
این خواب گذشت. یادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریف فرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبد العلی (اشاره به حجه الاسلام و المسلمین آقا عبد العلی قرهی که در بیت حضرت امام فعالیت میکرد و در جلسۀ آن شب هم حضور داشت) آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند.
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویه ی اولیه ی ایشان سکوت بود. حرفی نمی زدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوال پرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمی دانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم، و خواب را عیناً نقل کردم.
وقتی نقل کردم، ایشان دست هایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّه الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ می شود.
برای من خیلی اعجاب آور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد… .
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی می فرمایید؟
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا می داند این خواب دفعتاً یادم افتاد.
فرمودند: : این، تخطیطی (نقشه؛ نقشهکشی؛ تعیین حد و مرز) است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، می شود و ما هم باید برویم و جنگ هم می شود و ما هم پیروز خواهیم شد.
این را فرمودند. ما هم گفتیم: چشم! و دیگر دنبال نکردیم.
آیت الله شاه آبادی
آیت الله محمد علی شاه آبادی استاد امام خمینی
این مسئله را فراموش کردم، تا این که در سال ۱۳۴۹ که به تهران آمده بودم، ممنوع الخروج شدم. بالأخره انقلاب پیروز شد و آخر شهریور جنگ شروع شد. آبادان محاصره شد. اعلام شد که به آبادان کمک کنید. ما یک کامیون ارتشی جنس بار کردیم برای آبادان و بردیم اهواز. روز آخر مهرماه ۱۳۵۹ رسیدیم آنجا. رفتیم استانداری، آقای مهندس غرضی استاندار بود…
ما هم راه افتادیم به سمت بندر امام، اسکله ی سی و پنج یا سی و شش. وقتی می رفتیم بندر، از نخلستان ها که رد می شدیم، همین که نگاهم به نخل های شکسته افتاد، یاد آن خواب و تعبیری که امام فرمودند، افتادم… .»
منبع:
خاطره های آموزنده، محمّد محمّدی ری شهری، قم، دارالحدیث، چاپ اول، ۱۳۹۱ ش، ص ۱۰۹ ـ ۱۱۲
http://www.raherasti.ir/3932